گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

nano.gemini

عضو جدید

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
نگو که یادت رفته بهم sms زدی، بعد منم گوشیم فرمت شده بود، شمارت save نبود، بعععععععععععععععععععععععععععععععد...............!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:biggrin:
بازم بگم فرهنگ خانوم جون جوووووووون؟؟؟؟؟:D

یه چیزایی یاد ممیاد ...
ولیباور کن فقط یه سایه .من نسبت به گذشت هکاملا بی مغزم :biggrin:(جدی میگما....)
تعریف کن..
یادم هسرکارت گذاشتم ولی چه جوری رو نیمدونم:biggrin:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
بذار فرهنگ خانوم خودش تعریف کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:biggrin:
البته باید ذکر کنم که منم دم به تله ندادمممممممممممم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!;)
:D

تله چیه؟؟؟ کد.م تله؟؟
اینجورینگو فکر میکنن میخواستم بچه مردمو از را هبه در کنم :D
تعریف کن نانوجون یادم نیماد:)
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
ضمن عرض سلام و احترام خدمت دوستان عزیز :

اینجانب زینب خانم به شماره دانشجویی ....866142 دانشجوی رشته ی مواد _ سرامیک احتراما به عرض می رساند به عذابی شدید نائل شدم .

از دوستان تقاضایه دعا برای نجات بنده را دارم .

با تشکر .......
 

REZAB

عضو جدید
کاربر ممتاز
عذابمم اینه که نه می تونم درس بخونم . نه حوصله ی هیچ کاره دیگه رو دارم .

من تا حالا اینجوری نشده بودم.

دارم از استرس کنکور میمییرم هیچی هم درس نخوندم.


وای... منم همینجوریم... همه کارارم تو محل کارم مونده... از یه طرف دیگه پروژم.. دیروز استادم بهم زنگ زد و تقریبا نخ نما کرد منو :cry:

منم دلم به کار و درس نمیره ... افسردگیه شاید!!!:cry:
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
دزد ماشین؟






غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.
پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن".



در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!


زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟ زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم در ماشین را باز کنم. مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"


سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."


خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای! زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.




Be Good to You!











































 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
:redface:
ضمن عرض سلام و احترام خدمت دوستان عزیز :

اینجانب زینب خانم به شماره دانشجویی ....866142 دانشجوی رشته ی مواد _ سرامیک احتراما به عرض می رساند به عذابی شدید نائل شدم .

از دوستان تقاضایه دعا برای نجات بنده را دارم .

با تشکر .......

وای... منم همینجوریم... همه کارارم تو محل کارم مونده... از یه طرف دیگه پروژم.. دیروز استادم بهم زنگ زد و تقریبا نخ نما کرد منو :cry:

منم دلم به کار و درس نمیره ... افسردگیه شاید!!!:cry:
ای بابا
نبینم افسرده مفسرده باشیناااااااااااا:mad:
شایدم عاشق شدین (دیدین که ماتو باشگاه یکی عوض میشه میگیم عاشق شده :biggrin::biggrin::biggrin:)
انشاالله جور میشه همه چی ...
زینب خانم شما که نگران نباش، اول خستگی کاراموزی رو به در کن.. بعدم که بچه های دانشگاه خودتون که منبع خوبین واسه وسوسه کردنت واسه خوندن (ماشاالله همه دانشجوی ارشد شدن)

اقای رضا !! شما هم تنبلی رو کتار بذار. پروزتو دست کم نگیر که بعدا حالتو میگیره:D(سعی کردم امید بدم ولی خشن شد . نه؟؟ بشین کارااتو بکن بچه
:redface:)
 

د ا ن ش گ ا ه

عضو جدید
کاربر ممتاز
:redface:


ای بابا
نبینم افسرده مفسرده باشیناااااااااااا:mad:
شایدم عاشق شدین (دیدین که ماتو باشگاه یکی عوض میشه میگیم عاشق شده :biggrin::biggrin::biggrin:)
انشاالله جور میشه همه چی ...
زینب خانم شما که نگران نباش، اول خستگی کاراموزی رو به در کن.. بعدم که بچه های دانشگاه خودتون که منبع خوبین واسه وسوسه کردنت واسه خوندن (ماشاالله همه دانشجوی ارشد شدن)

اقای رضا !! شما هم تنبلی رو کتار بذار. پروزتو دست کم نگیر که بعدا حالتو میگیره:D(سعی کردم امید بدم ولی خشن شد . نه؟؟ بشین کارااتو بکن بچه
:redface:)
اوخ اوخ اوخ حرف از پروژه نزن که داغونم
 

د ا ن ش گ ا ه

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما رو بگو چه ساده ایم
گفتیم بچه ها اینجا نمیان سذاغ پروژه و این اهستن...
چه خیال خامی...
موضوعش پچیه؟
از این بابت گفتم داغونم که میدونم چه راهی در پیش رو دارم/استاد راهنمام مشخص شده/چند تا موضوع راجب نانو بهم داده قراره دوشنبه برم تثبیتش بکنم
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواستم دلداری بدم می بینم یکی دوتا هم نیستید. همه بریدند. البته یکی باید به من دلداری بده. بعد از یه ترم تابستونی سخت و طاقت فرسا باز هم ریاضی مهندسی خراب شد. :(
ولی هرطور که بود، تموم شد. دارم یه مسافرت توپ می رم. جای همه تون خالی. البته فردا هم در خدمتتون هستم.:cowboy:
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
عذابمم اینه که نه می تونم درس بخونم . نه حوصله ی هیچ کاره دیگه رو دارم .

من تا حالا اینجوری نشده بودم.

دارم از استرس کنکور میمییرم هیچی هم درس نخوندم.

تا حالا اینطوری نشده بودی؟ آفرین مردم چقدر سالم زندگی می کنن. ما (خیلی هامون) لحظه لحظه مون اینطوریه. بعضی روزا الکی کتاب و جزوات ساعت ها باز می مونه.

حالا من موندم و سایه ام که از تنهایی بق کرده
من و این نقطه پایان که دنیامو قرق کرده
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز

چه کرده کسپر یه دو تا صفر و بعد بیست و یک. فایرفاکسم دوبار، نه دروغ نگفته باشم سه بار هنگ کرد. اما زیبا بود نگاهتون رو ستایش می کنم. البته بخاطر این نیست که بسیار شبیه بچه ی دهمی شده ام ها.
خودتون رو تجهیز کنید، بی وقفه.;)
 

Nimitzo

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخواستم ببینیم تو میای بالاخره یانه؟
راستی میگفتی گوسفندی چیزی .... :redface:
خوش اومدی
حالا چرا نیم اومدی ..من که میدونم تو همش تو اینترنتی :biggrin:

من که گفته بودم میام :w16::w16:

هنوز هم برای گوسفند قربونی کردن دیر نشده :w18::w18:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
می خواستم دلداری بدم می بینم یکی دوتا هم نیستید. همه بریدند. البته یکی باید به من دلداری بده. بعد از یه ترم تابستونی سخت و طاقت فرسا باز هم ریاضی مهندسی خراب شد. :(
ولی هرطور که بود، تموم شد. دارم یه مسافرت توپ می رم. جای همه تون خالی. البته فردا هم در خدمتتون هستم.:cowboy:

خوش بگذره
سفر بي خطر:redface:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
تا حالا اینطوری نشده بودی؟ آفرین مردم چقدر سالم زندگی می کنن. ما (خیلی هامون) لحظه لحظه مون اینطوریه. بعضی روزا الکی کتاب و جزوات ساعت ها باز می مونه.

حالا من موندم و سایه ام که از تنهایی بق کرده
من و این نقطه پایان که دنیامو قرق کرده

ادم خودشم از تنهايي بق ميكنه چه برسه سايه اش:(:cry::redface:
 

salamichobaran

عضو جدید
خاطره ها

خاطره ها

خاطرات ، تلخ یا شیرین ، قسمت هایی ناگسستنی از زندگی رنگارنگ و

بوقلمون ما هستند. ممکن است در گوشه ای از ذهن ما خاک بخورند اما

همیشه هستند . وقتی با خود خلوت میکنیم و یا زمانی که صحنه ای

ناخودآگاه ذهن ما را به گدشته میبرد ،خاطره ها زنده میشوند ، خودی

نشان میدهند و باز به صندوقچه ذهنمان باز میگردند.برخی درس میدهند ،

بعضی تنها احساسی خوش و یا ناخوش را در وجودمان زنده میکنند و

برخی تنها گذشت زمان و بی وفایی دنیا را به رخ ما آدمهای فراموشکار

میکشند. با وجود ابنکه ذهن ما پر از خاطره هاست ، از سرک کشیدن در

خاطرات دیگران لذت میبریم . گاهی هم خاطرات خود را از ترس اینکه نکند

با گدشت زمان فراموششان کنیم جایی ثبت میکنیم و یا با سهیم شدن آنها

با دیگران آنها را تازه میکنیم تا باشند و بمانند . دوست دارم که باشند و

بمانند ، پس آنها را خواهم نوشت . بیشتر شیرین ها را برایتان سوا میکنم

که مشتری باشید ....... اما نه ..... سوا نمیکنم . اگر تلخ نباشد که شیرینی

را حس نمیکنید ! اصلا شیرینی زیاد دلتان را میزند ! اصلا دست من نیست

درهم است نمیتوانم جدا کنم ! راستی توقع نداشته باشید همه آنها را

برایتان بگویم بعضی بهتر است که راز باشند و در صندوقچه بمانند !



بوقلمون
 

setayesh 88

عضو جدید

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید ،عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم :‌
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم؟
 
بالا