خاطرات يک سرباز عراقی از جبهه های جنگ با ايران

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پيش‌تر از آن‌كه تيپ كماندويي سپاه پنجم تشكيل شود، چهار روزي بود كه به خدمت كماندوهاي لشكر 23 كه در منطقه "قصري" _ که در نزديكي محور حاج‌ عمران متمركز بودند _ درآمده بودم. پيش از آن هم، به مدت شش‌ماه در مقر سپاه اول، واقع در كركوك بودم
نبرد"‌التطبيقيه" اولين نبردي بود كه من در آن شركت كردم. در شب 9/9/1985، ارتش ايران حمله شديدي را به مواضع تيپ 98 پياده در محور "حاج‌عمران" و ارتفاع "كوره دي" و مواضع تيپ 604 پياده در محور "سيده‌كان" ـ ارتفاع زرارـ انجام داد. ما پيش از آن كه نيروهاي تكاور ايراني موفق به ساخت خاكريزهاي جايگزين و حفر سنگر شوند، صبح؛ به ارتفاع "كوره‌دي" حمله كرديم. در اثناي پيشروي‌مان از ارتفاع، با گذر هر گلوله توپ و خمپاره، چيزی نمانده بود از وحشت بميرم و همچون ديوانه‌اي بر روي زمين درازكش مي‌شدم. سربازاني كه همراهم بودند، مسخره‌ام مي‌كردند و قهقهه مي‌زدند. در آخر، ترسم را آرام كردند و با دل سوزی شروع به توضيح دادن كردند؛ كه اين گلوله‌ها از طرف عراق است و ديگر گلوله‌ها هم از سوي ايران. من تعجب كردم كه آنها از كجا اين را مي‌دانند؟ به خدا قسم _ كه فقط خود او مي‌داند _ تا همين لحظه، چقدر از صداي هر گلوله خمپاره و توپ _ ولو يك گلوله خمپاره 60 ميليمتري يا انفجار اتاق يك ماشين _‌ ترس و وحشت دارم.
مأموريت يگان ما اين بود كه افزون بر يك گردان "جيش‌الشعبي" و افسران تيپ 98 و ديگر درجات، تيپ پياده ديگري را پشتيباني كند. به ارتفاع "كوره‌دي" حمله برده و نيروهاي ايراني را كه خطوط دفاعي تيپ 98 را تار ومار كرده بودند، پس‌ بزنيم. بعد از اين‌كه توپخانه لشكر 23 و ديگر لشكرها، مواضع نيروهاي ايراني را زير آتش خود گرفتند، از چند محور شروع به حمله كرديم. از آن‌جا كه تعداد نيروهاي عملياتي ايران در اين منطقه، به يك لشكر هم نمي‌رسيد، پس‌زدن آنها خيلي سريع انجام شد.
در تاکتيک ها و اسلوب‌هاي نظامي، رسم است كه يك تيپ متشكل از 3 گردان، اقدام به حمله به يك گردان مي‌كند و يك لشكر متشكل از 3 تيپ، اقدام به حمله به يك تيپ مي‌كند و يا اين‌كه هر 3 سرباز، به يك سرباز حمله مي‌كنند. پس از آن‌كه نيروهاي مهاجم را پس‌زديم، فهميديم برخي از سربازان و افسران كشته شده در تيپ 98 از شدت بمباران انبوه توپخانه، كاملاً‌ سياه شده‌اند و برخي ديگر نيز شكم‌هاي شان پاره‌پاره شده است. من اولين‌بار بود كه مي‌ديدم دل و روده دراز يك انسان و بقيه اعضاي بدنش به رنگ‌هاي سبز، زرد و قرمز است. خدا را شكر كردم كه پوست مان آن‌چنان كلفت بود كه در اين موارد بي‌خيال بوديم.
برخي از سربازان جديد تيپ 98 كه در اين حمله همراه ما بودند و تجربه كافي در جنگ نداشتند، وقتي اجساد تكه‌تكه شده سربازاني را ديدند كه روزي رفقا و دوستان شان بودند، دچار حالت هيستريك و جنون شدند. با حملات تبليغاتي وسيعي كه رژيم صدام‌حسين در توصيف وحشي بودن سربازان ايراني و كافر و مجوس بودن آنها و چيزهايي شبيه به اينها ارائه داده بود، فكر كردند كه شايد نيروهاي ايراني شكم رفقاي آنها را با سرنيزه دريده‌اند و بقيه را نيز با آتش سوزانده‌اند. درحالي كه نمي‌دانستند دريدن شكم اين سربازان و افسران، به وسيله گلوله‌هاي توپخانه‌اي كه غالبا شبيه تيغ‌هاي ریش تراشی است،‌ صورت گرفته است و سوختگي‌شان نيز از شدت آتشي بوده كه پيش از حمله به مواضع و پناهگاه‌هاي آنها، انجام گرفته است.
با ديدن اين صحنه ها، سربازان ما اقدام به تيرباران جمعي از اسراي ايراني كرده و آنها را كشتند. سپس شروع به تيرباران مجروحاني كردند كه هنوز از درد مي‌ناليدند. با چشم خود ديدم كه يكي از آنها، 60 تير از اسلحه كلاشينكفش به سرباز مجروح ايرانی ای كه در يكي از سنگرها بود، شليك كرد. طبعاً‌ سربازان ايراني در بيرون از سنگرها دفن شدند و اتفاق خاصي هم پيش نيامد.
پس از اتمام نبرد، عمليات تخليه مجروحان و كشته‌‌هايي كه متعلق به يگان ما بودند، شروع شد، چراكه دستور نظامي اكيد بود، مبني بر عدم تخليه مجروحان و كشته شده‌ها در اثناي حمله. از گروهان من بيش از بيست سرباز كشته و ده‌ها تن نيز زخمي شدند. ولي من در غاري به دور از مواضع مقدم نبرد پنهان شده بودم و اصابت خمپاره‌‌هايي كه در نزديكي من به زمين مي‌خوردند، موجب مي‌شد از شدت ترس، همچون ني در باد بلرزم. دندان‌هايم به‌هم ‌مي‌خوردند و به سختي مي‌توانستم نفس بكشم.
غروب بود كه از فرماندهي لشكر 23 دستوراتي به ما داده شد مبني بر عقب‌نشيني فوري به مقرهاي قبلي. مواضعي را كه از نيروهاي ايراني بازپس‌گرفته بوديم، به تيپ 98 پياده تحويل داديم و به جايي كه بازسازي و آموزش سخت چندين‌ماه، شبانه‌روز به طول خواهدانجاميد، رفتيم.
ساعت 8 عصر فرماندهي كل نيروهاي مسلح عراق، از طريق وسايل ارتباط جمعي، اطلاعيه پرجنجالي را پخش كرد كه در آن ادعا شده بود: "ما هزاران سرباز و افسر دشمن را كشته و اسير كرديم و مواضعي را كه ارتش ايران اقدام به اشغال آن نموده بود، بازپس‌گرفتيم." اين نبرد به دليل هماهنگي ميان تمام كادرهاي فرماندهي لشكرهاي سپاه پنجم، "نبردالتطبقيه" [كاربردي، به منصه اجرا گذاردن] نام گرفت و حملات در دو محور "حاج‌عمران" و "سيده كان"، در آن‌موقع با يكديگر همزمان شدند.
يك هفته پس از اتمام اين حمله، فرماندهي كل نيروهاي مسلح تلگرافي فوري به فرماندهي سپاه پنجم فرستاد كه در آن خواسته شده بود تا هر تيپ اسامي 30 تن از سربازان و افسران شان را كه از خود شجاعت نشان داده و قدرت بالاي خود را ثابت كرده‌اند، براي دريافت مدال شجاعت، و نيز اسامي 30 تن از درجات مختلف را براي دريافت درجه اي بالاتر، معرفي كنند. طبعاً‌، بسياري از سربازان و افسران شجاع از اين تكريم خوشحال شدند.
وقتي اين تلگراف به مقر يگان ما رسيد، سرهنگ‌ دوم "عبدالحسين"، فرمانده يگان (كه بعداً‌ در حمله به سليمانيه كشته شد) همه افسران را براي مشورت در مورد تقسيم اين غنيمت، در سالن جمع‌كرد و از فرمانده هر گروهان خواست چند‌نفر را براي دريافت مدال شجاعت و ارتقاء درجه معرفي كنند. پس از تحقيق و پرس‌و‌جو و شهادت شاهدان و سوگند سفت و سخت اعتقادي در مورد كسي كه شجاعت بالايش به اثبات رسيده و مستحق تكريم و تجليل است، اسامي افسران معرفي شده به ستاد لشكر فرستاده شد تا به واسطه آن به ستاد سپاه معرفي شوند و پس از آن نيز به فرماندهي كل نيروهاي مسلح اعلام گردد. روز بعد، سر و ‌صدا و جنجال ها بر حول محور اسامي معرفي شده براي دريافت مدال شجاعت بود. كساني كه نه تنها در اين نبرد شركت نكرده بودند، بلكه مأموريت هميشگي‌شان ماندن در مقر عقبه يگان در منطقه ديانا واقع در نزديكي كارخانه سيمان بود، با اين بهانه كه در ذخيره كار مي‌كنند يا در اسلحه‌خانه يا نگهباني از مقرها يا قسمت توجيه سياسي و يا در دفتر امنيت يا غيره هستند. اين سربازان كه به كار در مقرهاي عقبه هر يگان ارتش عراق گماشته مي‌شدند، با اين عنوان شناخته مي‌شدند كه از خانواده‌هاي مرفه بوده و توانايي مهيا كردن هر آن‌چه را افسران از آنها بخواهند دارند مثل: پول و هدايا، مشروب‌هاي عالي، ادكلن، وسايل برقي، لوازم يدكي ماشين و چيزهاي ديگر. آنها اين چيزها را به اين قيمت به دست مي‌آوردند كه اين سربازان را به هيچ نبردي نفرستند و آنها را از مرخصي‌هاي طولاني برخوردار سازند و ما خيلي‌كم آنها را در يگان مان _ چه در عقبه و چه در مقر جلو _ مشاهده مي‌كرديم.
قس‌علي هذا. بعد از دو هفته دستور از بغداد رسيد و به سربازان و افسراني كه اسامي‌شان معرفي شده بود، ابلاغ شد كه آماده رفتن به بغداد شوند تا فرمانده كل نيروهاي مسلح، مدال‌ها را به سينه آنها نصب كند. ولي به كساني كه براي ارتقاء‌ درجه معرفي شده بودند، دستور داده شد به فروشگاه يگان شان بروند و درجه جديد بخرند. اگر كسي گروهبان‌دوم است، درجه گروهباني و اگر گروهبان است، درجه استواري بخرد. همين كه اسامي به صورت علني معلوم شد، جنجال و سرو‌صدا بيشتر و بيشتر شد و آن دسته از كساني كه از بقيه شجاع‌تر بودند، احساس كردند كه نام‌شان را با حيله و نيرنگ تمام، معرفي نكرده‌اند. من اين جارو جنجال را مي‌شنيدم و نمي‌توانستم بفهمم كه اين غنيمت چگونه تو‌زيع مي‌شود.
ـ به مقر فرماندهي لشكر مي‌روم و از محمود، فرمانده گروهان شكايت مي‌كنم. آيا اين منطقي است كه مهدي، كسي كه يك‌سال‌و‌نيم است در مقر عقبه خورده و خوابيده، براي مدال شجاعت معرفي شود و من نشوم؟
ـ به شرافتم قسم! كه من با "شليكا" (مسلسل سنگين ضدهوايی كه چهارلول دارد)100 سرباز ايراني را درو كردم. من بيش از 2000 تير از شليكا شليك كرده‌ام. چرا؟ آيا من اين تيرها را در هوا شليك مي‌كردم؟ آيا من عقب‌نشيني كردم؟ يا وقتي هليكوپترهاي ايراني شروع به بمباران با موشك كردند، من از شليك بازايستادم؟‌
ـ‌ بابا اين عاقلانه نيست! اي [...] به اين روزگار. آيا اين فيصل [...] كه سروان عماد اون رو معرفي كرده، لايق مدال شجاعته؟ به شرافتم قسم كه سروان عماد زن اون رو [...]
مهدي و فيصل، درحالي كه لباس‌هاي تميزی كه شبيه لباس افسران بود، تن‌شان بود و بوي ادكلن گران‌قيمت مي‌دادند، از ستاد به مقر جلو آمدند. آنها به مناسبت در‌يافت مدال شجاعت كه براي تكريم و تجليل جان‌فشاني عظيم‌شان در پرداخت رشوه به افسران به آنان داده شده بود، براي مان آب‌ميوه و بيسكوييت و شيريني خريدند كه طبعاً بيشتر سربازان يگان، به استثناي بعضي از سربازان، خدمتكاران مقر دست به چيزي نزدند.
ساعت 3 صبح بود كه کاميون آيفايي كه در بالاي تپه و در مسافتي نه چندان دور از گروهان پارك شده بود، ناگهان از محل خود حركت كرد و با سرعت به طرف چادر سربازاني كه در خواب عميق فرورفته بودند، آمد. سر‌و‌صداي نگهبانان و سربازاني كه ماشين از روي آنها گذشت، بلند شد. بعضي از ما خيال مي‌كرديم كه ايراني‌ها حمله كرده و مقر يگان مان را محاصره كرده‌اند و بعضي ديگر هم، نمي‌دانستيم دليل فرياد و سروصدا چيست. در نتيجه اين فاجعه، دو نفر كشته شدند. يكي از آنها، مهدي بود كه از ناحيه سر آسيب ديده بود و تقريباً جمجمه‌اش به طور كامل خرد شده بود، و ديگري گروهبان ذخيره‌اي در گروهان مقر به نام "غازي كاظم" بود. چند‌نفر ديگر هم بعد از اين‌كه استخوان‌هاي شان شكست، نجات پيدا كردند. بالطبع بعد از اين قضيه، راننده ماشين، "سالم دعدوش" را گرفتند و تا روشن شدن نتيجه تحقيقات، در بازداشتگاه يگان حبس كردند. مجروحان را هم به بيمارستان نظامي اربيل فرستادند. در نتيجه تحقيقاتي كه دفتر اطلاعات در يگان ما انجام داد، بعد از دو روز مشخص شد كه ماشين خود‌به‌خود حركت كرده و كسي تقصير ندارد. راننده آزاد شد و از هر‌گونه اتهامي تبرئه شد، اما كساني كه صحبت‌هاي صاحب "شليكا" را وقتي تهديد مي‌كرد شنيدند، شك‌شان در مورد عملي‌شدن تهديدش و تصميم به قتل مهدي و نفر ديگر، از بين نرفت.
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
يك‌ماه بعد، وقتي از مرخصي دوره‌اي‌ام به يگان برگشتم، با خودم نمايشنامه‌هاي كامل "شكسپير" را آوردم و در تمام اوقات، دوست و همراه شكسپير بودم. روزها و شب‌ها، تكراري و خسته‌كننده بودند، چراكه آموزش‌هاي سخت نظامي، در منطقه "قصري"‌ باعث مي‌شد در هر لحظه اضطراب سرتاپاي وجود انسان را فرابگيرد و موجب فشار زياد بر روح شود. چراكه اين محل، جاي كوچك و مخروبه‌اي بود كه كوه‌هاي بلند، آن را از همه طرف احاطه كرده بودند و هر طرف كه سرت را مي‌چرخاندي، كوه بود. كوه‌هايي مثل "سكران" در سمت چپ كه ارتفاعش 3000 متر بود و "مام‌روتا" در سمت راست كه ارتفاع آن نيز 3000 متر بود. در روبه روي مان كوه "كوره‌دي" به ارتفاع 3500 متر و در پشت سرمان كوهي ديگر، كه نامش را نفهميدم اما دانستم كه 4000 متر ارتفاع دارد.
دوران آموزش، شبانه‌روز و به طور مستمر، حتي در روزهاي تعطيل و ايام عيد هم ادامه داشت. اما با اين وجود، من سخت تشنه مطالعه بودم. زنگ بيدارباش ساعت 5 صبح و گهگاه 4 صبح به صدا درمي‌آمد و ما خيلي سخت مي‌توانستيم صورت مان را بتراشيم و پوتين‌هاي مان را كه ـ بايد در ميدان صبحگاه برق مي‌زد ـ‌ واكس بزنيم. اين يك اسلوب انگليسي بود كه از زمان تأسيس ارتش عراق در سال1921، توسط سپاهيان انگليسي كه عراق را با سربازان هندي خود در جنگ جهاني اول، به اشغال خود درآورده بودند، اجرا مي‌شد. اما صبحانه!! فكر نمي كنم در آن زمان كسي با اشتها غذا بخورد، براي اين‌كه از زمان تأسيس ارتش عراق تا الان، در همه يگان‌ها،‌ تنها به سوپ عدسي كه بدون هيچ‌گونه چشيدن، پخته مي‌شد و به چايي كه بيشتر شبيه آب‌جوش بود، اكتفا مي‌كردند. و آن آب‌جوش هم گاهي بسيار شيرين و گاهي بسيار تلخ بود و آن هم براي اين بود كه در ديگ‌هاي بزرگ دم مي‌شد و از همان ابتدا، در آن شكر ريخته مي‌شد.
بعد از اتمام صبحگاه كه از ساعت 6 شروع مي‌شد، آموزش سخت تا ساعت 10 طول مي‌كشيد. پس از آن زنگ آزادباش زده مي‌شد و براي گرفتن جيره صبحگاهي به مقر برمي‌گشتيم. سهميه هر سرباز، دو عدد ذرت و يك دانه خيار و يك ظرف كوچك نصفه خامه واحياناً سيب يا پرتقال يا مشتي خرماي ارزان از نوعي كه مناسب حيوانات است، بود. ساعتي پس از گرفتن جيره هاي صبحگاهي، نوبت دوم آموزش مي‌رسيد و تا ساعت يك بعدا‌زظهر، به طول مي‌انجاميد و بعد از آن، زنگ گرفتن غذا به صدا در‌مي‌آمد و ما براي گرفتن غذاي هميشگي‌مان _ كه هيچگاه در تمام سپاه‌هاي عراق از سال 1921، تغيير نكرده است _‌ به آشپزخانه گروهان‌هاي مان مي‌رفتيم.
عليرغم تمام شورش‌هاي خونين و متعددي كه مؤسسات نظامي از زمان به وجود‌آمدن شان در تاريخ عراق تاكنون انجام داده‌اند، ناهار يك سرباز همان برنج و خورش كه احياناً با گوشت يا بدون گوشت است، مي‌باشد. و اين را هم بگويم: گوشتي كه به ما داده مي‌شد، از نيوزلند وارد مي‌شد و به دليل عدم پخت مناسبش، توسط كساني كه با واسطه يا رشوه در آشپز‌خانه‌ها مشغول به كار بودند، اكثر سربازان از خوردن آن امتناع مي‌كردند و به آن "گوشت كنگر"‌ مي‌گفتند. ولي در ايام عيد براي مان "شيريني ارتشي" مي‌پختند كه تشكيل شده است از گندم باريك و بادام و شكر.
پس از ناهار و گرفتن سهم و اندكي استراحت!! نوبت سوم آموزش فرامي‌رسيد كه از ساعت 3 بعداز‌ظهر شروع مي‌شد و تا ساعت 6 غروب طول مي‌كشيد. بيشتر شيوه‌هاي آموزشي‌مان، به دويدن سريع و پشت‌سرهم خلاصه مي‌شد و هركس كه در دويدن كم مي‌آورد، مورد توهين و فحش‌هاي ركيكي كه در قاموس فحاشي افسران مرسوم است، قرار مي‌گرفت. فحش‌هايي مثل "قشمر"‌ كه من تا به امروز معني آن را نفهميده‌ام. شايد كلمه‌اي ايراني و يا تركي باشد. اما به هرحال وقتي به سربازي چنين فحشي داده مي‌شد، برايش سنگين بود. يا فحشي مثل "مطي" يا "سرت را با پوتين له مي‌كنم".
بعداز آن هم سربازي كه در دويدن عقب افتاده بود، مجبور به برگرداندن سريع توپ‌ بازي مي‌شد.
بعد از دويدن آهسته، بايد دوي مان را تا فاصله‌اي دراز تندتر مي‌كرديم كه عادتاً تمام تجهيزات نظامي و اسلحه شخصي و جعبه‌هاي فشنگ و تيربار نيز همراه مان بود و شامل كلاشينكف و RBK و BKC و گلوله‌هاي خمپاره 60 RPJ7 و كلاهخود و قمقمه و بيل و كوله‌پشتي و پتو مي‌شد و هم‌چنين برانكاردهاي تخليه مجروحان و كشته‌شدگان. در اين تمرين های نظامي، وظيفه بدين‌قرار بود كه بايد تعدادي موشك آرپي‌جي به علاوه تفنگ و تجهيزات همراه آرپي‌جي‌زن مي‌بود و نيز يك جعبه موشك اضافي كه كمك آرپي‌جي‌زن آن را حمل مي‌كرد. زيرا آرپي‌جي‌زن، توانايي حمل دو جعبه را نداشت. اين قاعده درباره تعداد گلوله‌هاي خمپاره و " BKC" نيز پياده مي‌شد.
بعد از يك دوي طولاني، به ما اجازه اندكي استراحت داده مي‌شد تا نفسي تازه كرده و سيگاري بكشيم. بعد از آن بايد دوباره به سمت ميدان صبحگاه مي‌دويديم، تا تمرين تيراندازي به سيبل و جنگ سرنيزه و نبرد تن‌به‌تن و باز‌وبسته كردن اسلحه را شروع كنيم. گهگاه هم به طرف كوه‌ها كه از ميدان صبحگاه فاصله داشت، مي‌رفتيم و تمرين پيشروي در كوهستان و حفر سنگ مي‌كرديم. يا اين‌كه به عمليات فرضي نفوذ و گشت در پشت خطوط مواصلاتي و مواضع نيروهاي ايران مي‌پرداختيم. بعد از شنيدن زنگ آزادباش، در ساعت 6 عصر به مقر برمي‌گشتيم. لازم به گفتن است كه از ميان ما كسي علاقه به رفتن به آشپزخانه و گرفتن شام نداشت؛ براي اين‌كه در تمام يگان‌هاي ارتش عراق در طول جبهه‌هاي جنگ، عادتاً شام همان سوپي است كه ظهر پخته شده است.
به فروشگاه گردان مي‌رفتيم و نان و تخم‌مرغ و بادمجان و گوجه مي‌گرفتيم. من بعد از شام، درحالي‌كه خسته و كوفته بودم، در تخت‌خوابم دراز مي‌كشيدم و سرم را در كتاب فرومي‌بردم و منتظر آموزش چهارم كه احياناً‌ از ساعت 8 غروب شروع شده و تا ساعت 10 طول مي‌كشيد، مي‌شدم. هيچ‌چيز برايم لذت مطالعه ميان اين كوه‌هاي وحشتناك را نداشت.
اين زندگي سخت و رنج‌آوري بود كه من در آن مي‌زيستم و نمي‌دانستم كي به اتمام مي‌رسد و از چه راهي به انتها مي‌رسد؛ آيا در اثر شليك يك گلوله بي‌هدف مي‌ميرم؟!‌ يا اين‌كه با آتش تيربار كشته مي‌شوم؟ يا با انفجار ميني كه بدنم را تكه‌تكه خواهدكرد؟ مصيبت و گرفتاري اين جا بود كه من هيچ حرفه‌اي بلد نبودم و داراي هيچ مدرك تحصيلي، جز يك مدرك پست و خفيف كه آن را در سال 1976 گرفته بودم، نبودم. همين مدرك ناچيز باعث شد تا مرا در قسمتي به غير از پياده‌نظام، مثل مأموريت قسمت "البسه" يا "آرايشگاه" يا "آشپزخانه" يا "راننده" و يا "اسلحه تميز‌كن" قرار دهند. چه بايد مي‌كردم؟ آيا همچون رعد بندر، يونس‌ناصر عبود، عادل شرقي، بايد قصائدي درمورد جنگ داوطلبانه مي‌سرودم و در آن از خون ريزي صدام‌حسين و شجاعت ساختگي‌اش تمجيد مي‌كردم و سپس آن را به دايره امور فرهنگي وزارت فرهنگ و اطلاع‌رساني مي‌سپردم تا در سري كتب "ديوان نبرد" و در "فرهنگ و جنگ" آن را چاپ كند؟ و بعد از آن درخواست انتقال از يگانم به نشريه "القادسيه" يا مجله "حراس‌الوطن" در وزارت دفاع واقع در بغداد را بكنم و كارم مثل كار كساني شود كه در مورد شكوه الهام بخش يك رهبر، به قارقار و به‌به و چه‌چه!! مشغولند؟ اما ديدن آن ادبايي كه لباسي مشابه لباس افسران و مأموران امنيت و اطلاعات را مي‌پوشند؛ باعث شد تا من از اين صورت‌هاي زرد و درهم كه شبانه‌روز به روغن‌كاري ماشين تبليغاتي رژيم صدام مشغولند و از كار خويش شرم و حيايي ندارند، احساس شرمندگي و تنفر كنم. و نيز از اين اجساد پوسيده كه كارشان خدمتي است براي يك رژيم ديكتاتوري كه در ساعت دو بعدازظهر تمام مي‌شود، درحالي‌كه از دون‌مايگي خود احساس خوشبختي مي‌كنند و از ويران‌كردن اين سرزمين و بندگان خشنودند. اغلب اوقات خود را در كافه‌ها و ميكده‌ها سپري مي‌كنند و تمام هرآنچه كه از ميراث فرهنگي خويش دارند از مشتي وراجي و ترهات بي‌پايان، تجاوز نمي‌كند. براي اين‌كه يك عنوان ادبي بر خودشان بيفزايند و با آن داستان‌ها و اشعار خود را به چاپ برسانند؛ (منظورم دقيقاً همان چهره‌هايي است كه صدام و قادسيه‌ نحس او را مي‌ستايند.) كيف‌هاي دستي كه حمل مي‌كنند پر از كتاب‌هايي است كه هميشه جلد آنها بدون آن‌كه خوانده شود، پاره مي‌شود...
الان چقدر احساس تنفر و اشمئزار مي‌كنم وقتي "عادل‌الشرقي"ِ شاعر، مدير تحريريه مجله "الطليعه‌الأدبيه" را به ياد مي‌آورم؛ كسي كه خدمت خود را در مجله "حراس‌الوطن" گذراند و مجموعه شعري با عنوان "100 قصيده در عشق به جناب القائد صدام‌حسين" منتشر كرد كه به خاطر آن صاحب آپارتمان شيكي شد كه محبوبش صدام به خاطر قدرداني از محبت او به او داد. اين دانشمند بزرگ!!‌ از انتشار مجموعه قصيده‌اي كه در ماه چهارم سال 1986 به مجله الطليعه‌الادبيه داده بودم، با اين بهانه كه اينها قصائدي "سوررئالي" است و اين كشور درحال گذراندن جنگ با ايران است، خودداري كرد و گفت نمي‌تواند آنها را به چاپ برساند و از من خواست مادامي كه به عنوان يك سرباز در جبهه‌هاي جنگ حضور دارم، قصائدي در مورد اين جنگ داوطلبانه بگويم و به من گفت: تو!! قصائدي در اين مورد به من بده!‌ من در شماره بعدي آنها را چاپ خواهم كرد ولو غيرموزون باشد. طبعاً من چنين كاري نكردم، براي اين‌كه بي‌رودربايستي، اين كار براي چون مني كه حتي نمي‌توانم از خودم تعريف كنم، ناممكن است كه چيزي بنويسم كه در خدمت اين جنگ ونظامي باشد كه آن را برافروخت. من قصائدي در مورد چنين جنگي بگويم!‌ كه به اعتقاد و باور و درك من جنگ يك نظام فاشيستي است كه عناصر آن جزو امپرياليست‌هايي هستند كه باعث شعله‌ور شدن آن شدند ...
اما ناراحت نشدم، چراكه من چيزي را مي‌نويسم كه به ذهنم الهام مي‌شود و از اين شاعر بي‌مايه‌ِ عاشق صدام، و امثال او كه در خيابان‌هاي بغداد پلاسند و به دور از آتش جنگ، توهين‌هاي مداوم، شپش و كك در كافه‌ها و ميخانه‌ها مشغول وراجي‌اند، بيزارم.
ساجد
 

Similar threads

بالا