پيشتر از آنكه تيپ كماندويي سپاه پنجم تشكيل شود، چهار روزي بود كه به خدمت كماندوهاي لشكر 23 كه در منطقه "قصري" _ که در نزديكي محور حاج عمران متمركز بودند _ درآمده بودم. پيش از آن هم، به مدت ششماه در مقر سپاه اول، واقع در كركوك بودم
نبرد"التطبيقيه" اولين نبردي بود كه من در آن شركت كردم. در شب 9/9/1985، ارتش ايران حمله شديدي را به مواضع تيپ 98 پياده در محور "حاجعمران" و ارتفاع "كوره دي" و مواضع تيپ 604 پياده در محور "سيدهكان" ـ ارتفاع زرارـ انجام داد. ما پيش از آن كه نيروهاي تكاور ايراني موفق به ساخت خاكريزهاي جايگزين و حفر سنگر شوند، صبح؛ به ارتفاع "كورهدي" حمله كرديم. در اثناي پيشرويمان از ارتفاع، با گذر هر گلوله توپ و خمپاره، چيزی نمانده بود از وحشت بميرم و همچون ديوانهاي بر روي زمين درازكش ميشدم. سربازاني كه همراهم بودند، مسخرهام ميكردند و قهقهه ميزدند. در آخر، ترسم را آرام كردند و با دل سوزی شروع به توضيح دادن كردند؛ كه اين گلولهها از طرف عراق است و ديگر گلولهها هم از سوي ايران. من تعجب كردم كه آنها از كجا اين را ميدانند؟ به خدا قسم _ كه فقط خود او ميداند _ تا همين لحظه، چقدر از صداي هر گلوله خمپاره و توپ _ ولو يك گلوله خمپاره 60 ميليمتري يا انفجار اتاق يك ماشين _ ترس و وحشت دارم.
مأموريت يگان ما اين بود كه افزون بر يك گردان "جيشالشعبي" و افسران تيپ 98 و ديگر درجات، تيپ پياده ديگري را پشتيباني كند. به ارتفاع "كورهدي" حمله برده و نيروهاي ايراني را كه خطوط دفاعي تيپ 98 را تار ومار كرده بودند، پس بزنيم. بعد از اينكه توپخانه لشكر 23 و ديگر لشكرها، مواضع نيروهاي ايراني را زير آتش خود گرفتند، از چند محور شروع به حمله كرديم. از آنجا كه تعداد نيروهاي عملياتي ايران در اين منطقه، به يك لشكر هم نميرسيد، پسزدن آنها خيلي سريع انجام شد.
در تاکتيک ها و اسلوبهاي نظامي، رسم است كه يك تيپ متشكل از 3 گردان، اقدام به حمله به يك گردان ميكند و يك لشكر متشكل از 3 تيپ، اقدام به حمله به يك تيپ ميكند و يا اينكه هر 3 سرباز، به يك سرباز حمله ميكنند. پس از آنكه نيروهاي مهاجم را پسزديم، فهميديم برخي از سربازان و افسران كشته شده در تيپ 98 از شدت بمباران انبوه توپخانه، كاملاً سياه شدهاند و برخي ديگر نيز شكمهاي شان پارهپاره شده است. من اولينبار بود كه ميديدم دل و روده دراز يك انسان و بقيه اعضاي بدنش به رنگهاي سبز، زرد و قرمز است. خدا را شكر كردم كه پوست مان آنچنان كلفت بود كه در اين موارد بيخيال بوديم.
برخي از سربازان جديد تيپ 98 كه در اين حمله همراه ما بودند و تجربه كافي در جنگ نداشتند، وقتي اجساد تكهتكه شده سربازاني را ديدند كه روزي رفقا و دوستان شان بودند، دچار حالت هيستريك و جنون شدند. با حملات تبليغاتي وسيعي كه رژيم صدامحسين در توصيف وحشي بودن سربازان ايراني و كافر و مجوس بودن آنها و چيزهايي شبيه به اينها ارائه داده بود، فكر كردند كه شايد نيروهاي ايراني شكم رفقاي آنها را با سرنيزه دريدهاند و بقيه را نيز با آتش سوزاندهاند. درحالي كه نميدانستند دريدن شكم اين سربازان و افسران، به وسيله گلولههاي توپخانهاي كه غالبا شبيه تيغهاي ریش تراشی است، صورت گرفته است و سوختگيشان نيز از شدت آتشي بوده كه پيش از حمله به مواضع و پناهگاههاي آنها، انجام گرفته است.
با ديدن اين صحنه ها، سربازان ما اقدام به تيرباران جمعي از اسراي ايراني كرده و آنها را كشتند. سپس شروع به تيرباران مجروحاني كردند كه هنوز از درد ميناليدند. با چشم خود ديدم كه يكي از آنها، 60 تير از اسلحه كلاشينكفش به سرباز مجروح ايرانی ای كه در يكي از سنگرها بود، شليك كرد. طبعاً سربازان ايراني در بيرون از سنگرها دفن شدند و اتفاق خاصي هم پيش نيامد.
پس از اتمام نبرد، عمليات تخليه مجروحان و كشتههايي كه متعلق به يگان ما بودند، شروع شد، چراكه دستور نظامي اكيد بود، مبني بر عدم تخليه مجروحان و كشته شدهها در اثناي حمله. از گروهان من بيش از بيست سرباز كشته و دهها تن نيز زخمي شدند. ولي من در غاري به دور از مواضع مقدم نبرد پنهان شده بودم و اصابت خمپارههايي كه در نزديكي من به زمين ميخوردند، موجب ميشد از شدت ترس، همچون ني در باد بلرزم. دندانهايم بههم ميخوردند و به سختي ميتوانستم نفس بكشم.
غروب بود كه از فرماندهي لشكر 23 دستوراتي به ما داده شد مبني بر عقبنشيني فوري به مقرهاي قبلي. مواضعي را كه از نيروهاي ايراني بازپسگرفته بوديم، به تيپ 98 پياده تحويل داديم و به جايي كه بازسازي و آموزش سخت چندينماه، شبانهروز به طول خواهدانجاميد، رفتيم.
ساعت 8 عصر فرماندهي كل نيروهاي مسلح عراق، از طريق وسايل ارتباط جمعي، اطلاعيه پرجنجالي را پخش كرد كه در آن ادعا شده بود: "ما هزاران سرباز و افسر دشمن را كشته و اسير كرديم و مواضعي را كه ارتش ايران اقدام به اشغال آن نموده بود، بازپسگرفتيم." اين نبرد به دليل هماهنگي ميان تمام كادرهاي فرماندهي لشكرهاي سپاه پنجم، "نبردالتطبقيه" [كاربردي، به منصه اجرا گذاردن] نام گرفت و حملات در دو محور "حاجعمران" و "سيده كان"، در آنموقع با يكديگر همزمان شدند.
يك هفته پس از اتمام اين حمله، فرماندهي كل نيروهاي مسلح تلگرافي فوري به فرماندهي سپاه پنجم فرستاد كه در آن خواسته شده بود تا هر تيپ اسامي 30 تن از سربازان و افسران شان را كه از خود شجاعت نشان داده و قدرت بالاي خود را ثابت كردهاند، براي دريافت مدال شجاعت، و نيز اسامي 30 تن از درجات مختلف را براي دريافت درجه اي بالاتر، معرفي كنند. طبعاً، بسياري از سربازان و افسران شجاع از اين تكريم خوشحال شدند.
وقتي اين تلگراف به مقر يگان ما رسيد، سرهنگ دوم "عبدالحسين"، فرمانده يگان (كه بعداً در حمله به سليمانيه كشته شد) همه افسران را براي مشورت در مورد تقسيم اين غنيمت، در سالن جمعكرد و از فرمانده هر گروهان خواست چندنفر را براي دريافت مدال شجاعت و ارتقاء درجه معرفي كنند. پس از تحقيق و پرسوجو و شهادت شاهدان و سوگند سفت و سخت اعتقادي در مورد كسي كه شجاعت بالايش به اثبات رسيده و مستحق تكريم و تجليل است، اسامي افسران معرفي شده به ستاد لشكر فرستاده شد تا به واسطه آن به ستاد سپاه معرفي شوند و پس از آن نيز به فرماندهي كل نيروهاي مسلح اعلام گردد. روز بعد، سر و صدا و جنجال ها بر حول محور اسامي معرفي شده براي دريافت مدال شجاعت بود. كساني كه نه تنها در اين نبرد شركت نكرده بودند، بلكه مأموريت هميشگيشان ماندن در مقر عقبه يگان در منطقه ديانا واقع در نزديكي كارخانه سيمان بود، با اين بهانه كه در ذخيره كار ميكنند يا در اسلحهخانه يا نگهباني از مقرها يا قسمت توجيه سياسي و يا در دفتر امنيت يا غيره هستند. اين سربازان كه به كار در مقرهاي عقبه هر يگان ارتش عراق گماشته ميشدند، با اين عنوان شناخته ميشدند كه از خانوادههاي مرفه بوده و توانايي مهيا كردن هر آنچه را افسران از آنها بخواهند دارند مثل: پول و هدايا، مشروبهاي عالي، ادكلن، وسايل برقي، لوازم يدكي ماشين و چيزهاي ديگر. آنها اين چيزها را به اين قيمت به دست ميآوردند كه اين سربازان را به هيچ نبردي نفرستند و آنها را از مرخصيهاي طولاني برخوردار سازند و ما خيليكم آنها را در يگان مان _ چه در عقبه و چه در مقر جلو _ مشاهده ميكرديم.
قسعلي هذا. بعد از دو هفته دستور از بغداد رسيد و به سربازان و افسراني كه اساميشان معرفي شده بود، ابلاغ شد كه آماده رفتن به بغداد شوند تا فرمانده كل نيروهاي مسلح، مدالها را به سينه آنها نصب كند. ولي به كساني كه براي ارتقاء درجه معرفي شده بودند، دستور داده شد به فروشگاه يگان شان بروند و درجه جديد بخرند. اگر كسي گروهباندوم است، درجه گروهباني و اگر گروهبان است، درجه استواري بخرد. همين كه اسامي به صورت علني معلوم شد، جنجال و سروصدا بيشتر و بيشتر شد و آن دسته از كساني كه از بقيه شجاعتر بودند، احساس كردند كه نامشان را با حيله و نيرنگ تمام، معرفي نكردهاند. من اين جارو جنجال را ميشنيدم و نميتوانستم بفهمم كه اين غنيمت چگونه توزيع ميشود.
ـ به مقر فرماندهي لشكر ميروم و از محمود، فرمانده گروهان شكايت ميكنم. آيا اين منطقي است كه مهدي، كسي كه يكسالونيم است در مقر عقبه خورده و خوابيده، براي مدال شجاعت معرفي شود و من نشوم؟
ـ به شرافتم قسم! كه من با "شليكا" (مسلسل سنگين ضدهوايی كه چهارلول دارد)100 سرباز ايراني را درو كردم. من بيش از 2000 تير از شليكا شليك كردهام. چرا؟ آيا من اين تيرها را در هوا شليك ميكردم؟ آيا من عقبنشيني كردم؟ يا وقتي هليكوپترهاي ايراني شروع به بمباران با موشك كردند، من از شليك بازايستادم؟
ـ بابا اين عاقلانه نيست! اي [...] به اين روزگار. آيا اين فيصل [...] كه سروان عماد اون رو معرفي كرده، لايق مدال شجاعته؟ به شرافتم قسم كه سروان عماد زن اون رو [...]
مهدي و فيصل، درحالي كه لباسهاي تميزی كه شبيه لباس افسران بود، تنشان بود و بوي ادكلن گرانقيمت ميدادند، از ستاد به مقر جلو آمدند. آنها به مناسبت دريافت مدال شجاعت كه براي تكريم و تجليل جانفشاني عظيمشان در پرداخت رشوه به افسران به آنان داده شده بود، براي مان آبميوه و بيسكوييت و شيريني خريدند كه طبعاً بيشتر سربازان يگان، به استثناي بعضي از سربازان، خدمتكاران مقر دست به چيزي نزدند.
ساعت 3 صبح بود كه کاميون آيفايي كه در بالاي تپه و در مسافتي نه چندان دور از گروهان پارك شده بود، ناگهان از محل خود حركت كرد و با سرعت به طرف چادر سربازاني كه در خواب عميق فرورفته بودند، آمد. سروصداي نگهبانان و سربازاني كه ماشين از روي آنها گذشت، بلند شد. بعضي از ما خيال ميكرديم كه ايرانيها حمله كرده و مقر يگان مان را محاصره كردهاند و بعضي ديگر هم، نميدانستيم دليل فرياد و سروصدا چيست. در نتيجه اين فاجعه، دو نفر كشته شدند. يكي از آنها، مهدي بود كه از ناحيه سر آسيب ديده بود و تقريباً جمجمهاش به طور كامل خرد شده بود، و ديگري گروهبان ذخيرهاي در گروهان مقر به نام "غازي كاظم" بود. چندنفر ديگر هم بعد از اينكه استخوانهاي شان شكست، نجات پيدا كردند. بالطبع بعد از اين قضيه، راننده ماشين، "سالم دعدوش" را گرفتند و تا روشن شدن نتيجه تحقيقات، در بازداشتگاه يگان حبس كردند. مجروحان را هم به بيمارستان نظامي اربيل فرستادند. در نتيجه تحقيقاتي كه دفتر اطلاعات در يگان ما انجام داد، بعد از دو روز مشخص شد كه ماشين خودبهخود حركت كرده و كسي تقصير ندارد. راننده آزاد شد و از هرگونه اتهامي تبرئه شد، اما كساني كه صحبتهاي صاحب "شليكا" را وقتي تهديد ميكرد شنيدند، شكشان در مورد عمليشدن تهديدش و تصميم به قتل مهدي و نفر ديگر، از بين نرفت.
نبرد"التطبيقيه" اولين نبردي بود كه من در آن شركت كردم. در شب 9/9/1985، ارتش ايران حمله شديدي را به مواضع تيپ 98 پياده در محور "حاجعمران" و ارتفاع "كوره دي" و مواضع تيپ 604 پياده در محور "سيدهكان" ـ ارتفاع زرارـ انجام داد. ما پيش از آن كه نيروهاي تكاور ايراني موفق به ساخت خاكريزهاي جايگزين و حفر سنگر شوند، صبح؛ به ارتفاع "كورهدي" حمله كرديم. در اثناي پيشرويمان از ارتفاع، با گذر هر گلوله توپ و خمپاره، چيزی نمانده بود از وحشت بميرم و همچون ديوانهاي بر روي زمين درازكش ميشدم. سربازاني كه همراهم بودند، مسخرهام ميكردند و قهقهه ميزدند. در آخر، ترسم را آرام كردند و با دل سوزی شروع به توضيح دادن كردند؛ كه اين گلولهها از طرف عراق است و ديگر گلولهها هم از سوي ايران. من تعجب كردم كه آنها از كجا اين را ميدانند؟ به خدا قسم _ كه فقط خود او ميداند _ تا همين لحظه، چقدر از صداي هر گلوله خمپاره و توپ _ ولو يك گلوله خمپاره 60 ميليمتري يا انفجار اتاق يك ماشين _ ترس و وحشت دارم.
مأموريت يگان ما اين بود كه افزون بر يك گردان "جيشالشعبي" و افسران تيپ 98 و ديگر درجات، تيپ پياده ديگري را پشتيباني كند. به ارتفاع "كورهدي" حمله برده و نيروهاي ايراني را كه خطوط دفاعي تيپ 98 را تار ومار كرده بودند، پس بزنيم. بعد از اينكه توپخانه لشكر 23 و ديگر لشكرها، مواضع نيروهاي ايراني را زير آتش خود گرفتند، از چند محور شروع به حمله كرديم. از آنجا كه تعداد نيروهاي عملياتي ايران در اين منطقه، به يك لشكر هم نميرسيد، پسزدن آنها خيلي سريع انجام شد.
در تاکتيک ها و اسلوبهاي نظامي، رسم است كه يك تيپ متشكل از 3 گردان، اقدام به حمله به يك گردان ميكند و يك لشكر متشكل از 3 تيپ، اقدام به حمله به يك تيپ ميكند و يا اينكه هر 3 سرباز، به يك سرباز حمله ميكنند. پس از آنكه نيروهاي مهاجم را پسزديم، فهميديم برخي از سربازان و افسران كشته شده در تيپ 98 از شدت بمباران انبوه توپخانه، كاملاً سياه شدهاند و برخي ديگر نيز شكمهاي شان پارهپاره شده است. من اولينبار بود كه ميديدم دل و روده دراز يك انسان و بقيه اعضاي بدنش به رنگهاي سبز، زرد و قرمز است. خدا را شكر كردم كه پوست مان آنچنان كلفت بود كه در اين موارد بيخيال بوديم.
برخي از سربازان جديد تيپ 98 كه در اين حمله همراه ما بودند و تجربه كافي در جنگ نداشتند، وقتي اجساد تكهتكه شده سربازاني را ديدند كه روزي رفقا و دوستان شان بودند، دچار حالت هيستريك و جنون شدند. با حملات تبليغاتي وسيعي كه رژيم صدامحسين در توصيف وحشي بودن سربازان ايراني و كافر و مجوس بودن آنها و چيزهايي شبيه به اينها ارائه داده بود، فكر كردند كه شايد نيروهاي ايراني شكم رفقاي آنها را با سرنيزه دريدهاند و بقيه را نيز با آتش سوزاندهاند. درحالي كه نميدانستند دريدن شكم اين سربازان و افسران، به وسيله گلولههاي توپخانهاي كه غالبا شبيه تيغهاي ریش تراشی است، صورت گرفته است و سوختگيشان نيز از شدت آتشي بوده كه پيش از حمله به مواضع و پناهگاههاي آنها، انجام گرفته است.
با ديدن اين صحنه ها، سربازان ما اقدام به تيرباران جمعي از اسراي ايراني كرده و آنها را كشتند. سپس شروع به تيرباران مجروحاني كردند كه هنوز از درد ميناليدند. با چشم خود ديدم كه يكي از آنها، 60 تير از اسلحه كلاشينكفش به سرباز مجروح ايرانی ای كه در يكي از سنگرها بود، شليك كرد. طبعاً سربازان ايراني در بيرون از سنگرها دفن شدند و اتفاق خاصي هم پيش نيامد.
پس از اتمام نبرد، عمليات تخليه مجروحان و كشتههايي كه متعلق به يگان ما بودند، شروع شد، چراكه دستور نظامي اكيد بود، مبني بر عدم تخليه مجروحان و كشته شدهها در اثناي حمله. از گروهان من بيش از بيست سرباز كشته و دهها تن نيز زخمي شدند. ولي من در غاري به دور از مواضع مقدم نبرد پنهان شده بودم و اصابت خمپارههايي كه در نزديكي من به زمين ميخوردند، موجب ميشد از شدت ترس، همچون ني در باد بلرزم. دندانهايم بههم ميخوردند و به سختي ميتوانستم نفس بكشم.
غروب بود كه از فرماندهي لشكر 23 دستوراتي به ما داده شد مبني بر عقبنشيني فوري به مقرهاي قبلي. مواضعي را كه از نيروهاي ايراني بازپسگرفته بوديم، به تيپ 98 پياده تحويل داديم و به جايي كه بازسازي و آموزش سخت چندينماه، شبانهروز به طول خواهدانجاميد، رفتيم.
ساعت 8 عصر فرماندهي كل نيروهاي مسلح عراق، از طريق وسايل ارتباط جمعي، اطلاعيه پرجنجالي را پخش كرد كه در آن ادعا شده بود: "ما هزاران سرباز و افسر دشمن را كشته و اسير كرديم و مواضعي را كه ارتش ايران اقدام به اشغال آن نموده بود، بازپسگرفتيم." اين نبرد به دليل هماهنگي ميان تمام كادرهاي فرماندهي لشكرهاي سپاه پنجم، "نبردالتطبقيه" [كاربردي، به منصه اجرا گذاردن] نام گرفت و حملات در دو محور "حاجعمران" و "سيده كان"، در آنموقع با يكديگر همزمان شدند.
يك هفته پس از اتمام اين حمله، فرماندهي كل نيروهاي مسلح تلگرافي فوري به فرماندهي سپاه پنجم فرستاد كه در آن خواسته شده بود تا هر تيپ اسامي 30 تن از سربازان و افسران شان را كه از خود شجاعت نشان داده و قدرت بالاي خود را ثابت كردهاند، براي دريافت مدال شجاعت، و نيز اسامي 30 تن از درجات مختلف را براي دريافت درجه اي بالاتر، معرفي كنند. طبعاً، بسياري از سربازان و افسران شجاع از اين تكريم خوشحال شدند.
وقتي اين تلگراف به مقر يگان ما رسيد، سرهنگ دوم "عبدالحسين"، فرمانده يگان (كه بعداً در حمله به سليمانيه كشته شد) همه افسران را براي مشورت در مورد تقسيم اين غنيمت، در سالن جمعكرد و از فرمانده هر گروهان خواست چندنفر را براي دريافت مدال شجاعت و ارتقاء درجه معرفي كنند. پس از تحقيق و پرسوجو و شهادت شاهدان و سوگند سفت و سخت اعتقادي در مورد كسي كه شجاعت بالايش به اثبات رسيده و مستحق تكريم و تجليل است، اسامي افسران معرفي شده به ستاد لشكر فرستاده شد تا به واسطه آن به ستاد سپاه معرفي شوند و پس از آن نيز به فرماندهي كل نيروهاي مسلح اعلام گردد. روز بعد، سر و صدا و جنجال ها بر حول محور اسامي معرفي شده براي دريافت مدال شجاعت بود. كساني كه نه تنها در اين نبرد شركت نكرده بودند، بلكه مأموريت هميشگيشان ماندن در مقر عقبه يگان در منطقه ديانا واقع در نزديكي كارخانه سيمان بود، با اين بهانه كه در ذخيره كار ميكنند يا در اسلحهخانه يا نگهباني از مقرها يا قسمت توجيه سياسي و يا در دفتر امنيت يا غيره هستند. اين سربازان كه به كار در مقرهاي عقبه هر يگان ارتش عراق گماشته ميشدند، با اين عنوان شناخته ميشدند كه از خانوادههاي مرفه بوده و توانايي مهيا كردن هر آنچه را افسران از آنها بخواهند دارند مثل: پول و هدايا، مشروبهاي عالي، ادكلن، وسايل برقي، لوازم يدكي ماشين و چيزهاي ديگر. آنها اين چيزها را به اين قيمت به دست ميآوردند كه اين سربازان را به هيچ نبردي نفرستند و آنها را از مرخصيهاي طولاني برخوردار سازند و ما خيليكم آنها را در يگان مان _ چه در عقبه و چه در مقر جلو _ مشاهده ميكرديم.
قسعلي هذا. بعد از دو هفته دستور از بغداد رسيد و به سربازان و افسراني كه اساميشان معرفي شده بود، ابلاغ شد كه آماده رفتن به بغداد شوند تا فرمانده كل نيروهاي مسلح، مدالها را به سينه آنها نصب كند. ولي به كساني كه براي ارتقاء درجه معرفي شده بودند، دستور داده شد به فروشگاه يگان شان بروند و درجه جديد بخرند. اگر كسي گروهباندوم است، درجه گروهباني و اگر گروهبان است، درجه استواري بخرد. همين كه اسامي به صورت علني معلوم شد، جنجال و سروصدا بيشتر و بيشتر شد و آن دسته از كساني كه از بقيه شجاعتر بودند، احساس كردند كه نامشان را با حيله و نيرنگ تمام، معرفي نكردهاند. من اين جارو جنجال را ميشنيدم و نميتوانستم بفهمم كه اين غنيمت چگونه توزيع ميشود.
ـ به مقر فرماندهي لشكر ميروم و از محمود، فرمانده گروهان شكايت ميكنم. آيا اين منطقي است كه مهدي، كسي كه يكسالونيم است در مقر عقبه خورده و خوابيده، براي مدال شجاعت معرفي شود و من نشوم؟
ـ به شرافتم قسم! كه من با "شليكا" (مسلسل سنگين ضدهوايی كه چهارلول دارد)100 سرباز ايراني را درو كردم. من بيش از 2000 تير از شليكا شليك كردهام. چرا؟ آيا من اين تيرها را در هوا شليك ميكردم؟ آيا من عقبنشيني كردم؟ يا وقتي هليكوپترهاي ايراني شروع به بمباران با موشك كردند، من از شليك بازايستادم؟
ـ بابا اين عاقلانه نيست! اي [...] به اين روزگار. آيا اين فيصل [...] كه سروان عماد اون رو معرفي كرده، لايق مدال شجاعته؟ به شرافتم قسم كه سروان عماد زن اون رو [...]
مهدي و فيصل، درحالي كه لباسهاي تميزی كه شبيه لباس افسران بود، تنشان بود و بوي ادكلن گرانقيمت ميدادند، از ستاد به مقر جلو آمدند. آنها به مناسبت دريافت مدال شجاعت كه براي تكريم و تجليل جانفشاني عظيمشان در پرداخت رشوه به افسران به آنان داده شده بود، براي مان آبميوه و بيسكوييت و شيريني خريدند كه طبعاً بيشتر سربازان يگان، به استثناي بعضي از سربازان، خدمتكاران مقر دست به چيزي نزدند.
ساعت 3 صبح بود كه کاميون آيفايي كه در بالاي تپه و در مسافتي نه چندان دور از گروهان پارك شده بود، ناگهان از محل خود حركت كرد و با سرعت به طرف چادر سربازاني كه در خواب عميق فرورفته بودند، آمد. سروصداي نگهبانان و سربازاني كه ماشين از روي آنها گذشت، بلند شد. بعضي از ما خيال ميكرديم كه ايرانيها حمله كرده و مقر يگان مان را محاصره كردهاند و بعضي ديگر هم، نميدانستيم دليل فرياد و سروصدا چيست. در نتيجه اين فاجعه، دو نفر كشته شدند. يكي از آنها، مهدي بود كه از ناحيه سر آسيب ديده بود و تقريباً جمجمهاش به طور كامل خرد شده بود، و ديگري گروهبان ذخيرهاي در گروهان مقر به نام "غازي كاظم" بود. چندنفر ديگر هم بعد از اينكه استخوانهاي شان شكست، نجات پيدا كردند. بالطبع بعد از اين قضيه، راننده ماشين، "سالم دعدوش" را گرفتند و تا روشن شدن نتيجه تحقيقات، در بازداشتگاه يگان حبس كردند. مجروحان را هم به بيمارستان نظامي اربيل فرستادند. در نتيجه تحقيقاتي كه دفتر اطلاعات در يگان ما انجام داد، بعد از دو روز مشخص شد كه ماشين خودبهخود حركت كرده و كسي تقصير ندارد. راننده آزاد شد و از هرگونه اتهامي تبرئه شد، اما كساني كه صحبتهاي صاحب "شليكا" را وقتي تهديد ميكرد شنيدند، شكشان در مورد عمليشدن تهديدش و تصميم به قتل مهدي و نفر ديگر، از بين نرفت.