فانوس تنهایی
مدیر بازنشسته
بزي گفت «اي بابا! چه چيزها مي پرسي تو.»
خياط پرسيد «چطور؟»
بزي جواب داد «مگر به ديوار باغ علف سبز مي شود كه بخورم و سير بشوم؟ پسرت من را برد بست پاي ديوار باغ. از صبح تا غروب هر چه اين طرف آن طرف پوزه كشيدم, چيزي گيرم نيامد.»
خياط اوقاتش تلخ شد. نيم ذرعي را ورداشت و رفت افتاد به جان پسر وسطي و گفت «اي دروغگوي بدجنس! مگر نگفتم تو ديگر مثل برادر بزرگت نباش و اين حيوان زبان بسته را ببر خوب بچران. اين جوري حرف پدرت را گوش كردي؟»
پسر تا آمد حرف بزند, خياط بيخ خرش را گرفت و از خانه انداختش بيرون.
روز بعد, خياط به پسر كوچكش گفت «بچه جان! امروز نوبت رسيده به تو؛ بيا و تو مثل آن دوتا بد نباش. اين حيوان را ببر صحرا و بگذار بعد از دو روز گشنگي سير علف بخورد.»
پسر گفت «به چشم!»
و بزي را برد صحرا و ول كرد تو سبزه ها. گفت «بزي! تا مي تواني بخور كه آن دو روزت را هم تلافي كرده باشي.»
غروب كه شد, پسر پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»
بزي جواب داد «آن قدر كه ديگر از علف زده شدم.»
پسر گفت «حالا كه اين طور است برويم خانه.»
آن وقت بزي را برگرداند خانه و برد بست تو طويله.
خياط از پسرش پرسيد «بچه جان! بزي خوب سير شد؟»
پسر جواب داد «بله! آن قدر خورده كه از علف زده شده.»
خياط با خودش گفت «بد نيست احتياط كنم و باز برم از خودش بپرسم.»
بعد, پاشد رفت تو طويله و از بزي پرسيد «امروز خوب سير شدي؟»
خياط پرسيد «چطور؟»
بزي جواب داد «مگر به ديوار باغ علف سبز مي شود كه بخورم و سير بشوم؟ پسرت من را برد بست پاي ديوار باغ. از صبح تا غروب هر چه اين طرف آن طرف پوزه كشيدم, چيزي گيرم نيامد.»
خياط اوقاتش تلخ شد. نيم ذرعي را ورداشت و رفت افتاد به جان پسر وسطي و گفت «اي دروغگوي بدجنس! مگر نگفتم تو ديگر مثل برادر بزرگت نباش و اين حيوان زبان بسته را ببر خوب بچران. اين جوري حرف پدرت را گوش كردي؟»
پسر تا آمد حرف بزند, خياط بيخ خرش را گرفت و از خانه انداختش بيرون.
روز بعد, خياط به پسر كوچكش گفت «بچه جان! امروز نوبت رسيده به تو؛ بيا و تو مثل آن دوتا بد نباش. اين حيوان را ببر صحرا و بگذار بعد از دو روز گشنگي سير علف بخورد.»
پسر گفت «به چشم!»
و بزي را برد صحرا و ول كرد تو سبزه ها. گفت «بزي! تا مي تواني بخور كه آن دو روزت را هم تلافي كرده باشي.»
غروب كه شد, پسر پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»
بزي جواب داد «آن قدر كه ديگر از علف زده شدم.»
پسر گفت «حالا كه اين طور است برويم خانه.»
آن وقت بزي را برگرداند خانه و برد بست تو طويله.
خياط از پسرش پرسيد «بچه جان! بزي خوب سير شد؟»
پسر جواب داد «بله! آن قدر خورده كه از علف زده شده.»
خياط با خودش گفت «بد نيست احتياط كنم و باز برم از خودش بپرسم.»
بعد, پاشد رفت تو طويله و از بزي پرسيد «امروز خوب سير شدي؟»