من سكوت خويش را گم كرده ام
لاجـرم در اين هـياهـو گـم شـدم
من كه خـود افسانه مي پرداخـتم
عاقـبـت افسـانـه ي مـردم شـدم
اي سـكـوت اي مـادر فـريـاد هـا
سـاز جـانم از تـو پـر آوازه بـود
تـا در آغـوش تـو راهـي داشـتـم
چون شراب كهنه ، شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار مـن شـكـفت
تـو مـرا بـردي...