دیر خوابیدم... ساعت سه صبح و یه روز پر از درسای مختلف!
ساعت 5 بعد از ظهر را میوفتم برم داخل شهر...
تاکسی... یه پیکان قدیمی... بی اختیار میدوم طرفش...
می خوام بگم «چار را دانشکده؟!» که صدام در نمیاد.. آخه مسیر دیگه ای وجود نداره!
ماشین را میوفته و من کنار شیشه به درختا نگا می کنم که دونه دونه...