در رودهاي جدايي
ايمان سبز ماست كه جاري است
او مي رود در دل مرداب هاي شهر
در راه آفتاب
خم مي كند بلندي هر سرو سرفراز
از خون من بيا بپوش ردايي
من غرق مي شوم
در برودت دعوت
اي سرزمين من
اي خوب جاودانه ي برهنه
قلبت كجاي زمين است
كه بادهاي همهمه را
اينك صدا زنم