دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
آن که نه منم
صورت به صورت عاشق صورت ها می شد در صورتی که صورتی که عاشقِ صورتِ او بود صورتِ صورت ها بود صورت ِدیگر قضیه چندان وهم آلود نیست: تکثر صورت ها ممکن است آدم را حواله کند به صورت هایی که در خواب هم ندیده
يکی هست تو قلبم
که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمی خوام
بدونه
واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ
یه خودکار
دویاره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه
که خیسه
پر از اشکه و بازم کسی اونو نمیخونه...
هر چند گاه روح سركشم در هواي انسانيتم پر مي كشد... در ميانش آتش و دود و خون ريزي مي كند.... پرسم از او دليلش را ، گويد.... آرامشت مرا ديوانه و مجنون خود كرد
واي فانوس جان شما خواب نداري هر چند گاه روح سركشم در هواي انسانيتم پر مي كشد... در ميانش آتش و دود و خون ريزي مي كند.... پرسم از او دليلش را ، گويد.... آرامشت مرا ديوانه و مجنون خود كرد
سوالي پرسيدم
از آن كه مي دانست
يك عمر بدون دغدغه
در روشنايي
زيستم
آشنا گشتم
با روشنايي
از هر چه تاريكي مي گريزم
حال تو مي داني
چه پرسيدم؟
جان من نگو از سيب
پرسيدم!!