حکایتی زیبا از گلستان سعدی............
بازرگانی را دیدم كه صد وپنجاه شتر بار داشت وچهل بنده خدمتكار. شبی در جزیره كیش مرا به حجره خویش در آورد، همه شب نیارامید از سخنهای پریشان گفتن كه «فلان انبارم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان، و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان، ضمین». گاه...