بر درخت اقاقیا تکیه می دهی
و برگها می ریزند
برگهای کوچک و زرد پناهت می دهند
ابرها می آیند و تو باران را خواهی دید
و پنجره هایی که هر روز با حجم تنهایی آدم
شکلی دوباره می گیرند
با شانه های خمیده تکیه می دهی و نگاه می کنی
صدای تابی که آرام ، می آید و می رود
می آید و می رود....
کودکی تاب خورده است...