یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند
به برگ گل نوشتم که او را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
نفسی دیگر نیست
بسته راهش را بغض
بی صدا میگریم
به خودم میخندم
اشک در چشمم نیست
گونه هایم خشک است
اشک هم از من بیگانه جداست
به خودم میگفتم آنکه با من هست تا آخر این قصه خداست
حال میپرسم اگر هست کجاست؟