وقتی عمو جان رو میزاشتن داخل قبر...برای آخرین بار چهره شون رو دیدم....
چقدر ضعیف شده بود و لاغر...
پیش خودم فکر کردم...شاید دیروز بود که پیشم نشسته بود و میگفت و میخندید....چهرش هنوز یادمه....
گاهی به خودم میگم
مرگ همچی هم چیز بدی نیس ها....میگن یه پله
حالا احتمالا یخورده ترسناک باشه...اما...چی...