نتایح جستجو

  1. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 33 - میمونم. روی روبه*رو شدن با کسی* رو ندارم. - پس تا تو سپیده*رو عوض میکنی* و به ازیزخانم خبر میدی، من می*رم غذا میگیرم میام. - نمیخواد. میل ندارم. - این*طوری میخوای از بچه*ام مواظبت کنی؟ سپیده از شیر تو تغذیه می*کنه. الان بر می*گردم. - پس برای خودت هم بگیر با هم بخوریم. - نهار آخر...
  2. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 32 - بهت قول میدم که نذارم آب تو دل سپیده تکون بخوره. تا پایه جونم ازش محافظت می*کنم که این خصلت همهٔ مادرهاس. اما این قلو بهت میدم فقط به خاطر اینکه بهم خیلی* محبت کردی و من به تو خیلی* مدیونم. هر موقع ببینم سپیده داره اذیت میشه، به جون خودش بهت برش میگردونم. قسم میخورم. این تنها کاریه که...
  3. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 31 از ترس پدر به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. حدسم درست بود. عصبانی به در کوبید و گفت: خوب گوشهاتو باز کن بچه جون. فردا که برمیگردم اگر عادل اینجا بود و آشتی* کرده بودین که الهی شکر. اما اگه غیر از این باشه و باز سر حرفت باشی، به خدا قسم، به کتابش قسم،...
  4. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 30 بالاخره سپیده را از آغوشش درآوردم. دیگر اصراری برای نگه داشتن بچه نکرد. عاقل بود و میدانست بچه به مادر بیشتر نیاز دارد. همراه سپیده به خانهٔ پدرم رفتم. پدر آن موقع شب خانه بود و از بدو ورودمان همه چیز را فهمید. به آنها گفتم: اون نباید به شما توهین می*کرد...
  5. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 29 - خوشگله مگه نه؟ آدل، ببین چه ناخنهای بلند و کشیده*ای داره. - آره. جون میده واسهٔ دعوا و مرافعه. اینو چشم آهویی کرده*ای اشکالی نداره، مجبورم شمارهٔ یک و دو صداتون بزنم، اما مثل خودت جنژوش نکنی* ها! به خدا نه جونشو دارم، نه اعصابشو. یک هفته بعد که عادل...
  6. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - یعنی* چی؟ - من باردارم. - خاک عالم بر سرت کنن. من می*گم عادلو از سرت باز کن تو یکی* دیگه*ام برایم درستکردی؟ مگه نمیتونی* جلوی خودتو بگیری؟ اون عادل بیشرف چه جا خوش کرده. - بالاخره شوهرمه اردشیر. چرا زور میگی؟ - مگه قرار نبود بهاش رابطه نداشته باشی؟این چه مبارزه*ایه آخه؟ - دیگه نمیشه...
  7. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 28 - دیگه اعتراف کردین که خسته شده*این. این حرفها بیفایده*اس مامان. ببخشین زحمت دادیم. من بالاخره از عادل جدا میشم، منتها قبلش جایی واسهٔ خودم پیدامی*کنم. - باشه، تو اینطور فکر کن. اما به جون حسین سعادتتو میخوام وگرنه ازخودامه که دورم باشین...
  8. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 27 - شما فقط ظاهرو می*بینین. - جلوی پدرت از این حرفها نزنی، میزنه اونور صورتتو هم بالا میاره*ها. - من از هیچ کس نمیترسم. - تو فقط به درد اردشیر دیونه میخوری که درستت کنه. عادل معصوم به درد تو نمی*خوره. - حاضرم با یه دیونه زندگی* کنم اما دوستش داشته باشم...
  9. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 26 وقتی* رفت خودم را لعنت کردم که چرا زیاده*روی کردم و اصلاً چرا آن لباس را پوشیدم، نه به خاطر اینکه همسرم را آزرده بودم، بلکه به این علت که دیگر نمیتوانستم کنار اردشیر باشم. عادل به ما شک کرده بود. در کنکور شرکت کردم. به نظر خودم امتحانم را خوب دادم. با...
  10. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 25 - یه ماه دیگه میبرمت. قول میدم. راست میگی، یه کم دیر شده، اما می*برمت. بذار ملک مهندس فروزشو تحویل بدم، می*برمت. امشب هم به خدا اون منو برد یه زمین دیگه نشونم بده د دیر شد. ماه عسلی می*برمت که واسهٔ همهٔ دوستهات تعریف کنی*. اگه یه کم دیر شد عوضش می*ارزید...
  11. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 24 شروع کرد به سر به سر گذاشتن من، اما بی*فایده بود. گفتم تو مخصوصا دیر اومدی. - آخه چرا باید اینکارو بکنم؟ - چون خونهٔ اردشیره. - به اردشیر چی* کار دارم. تو که اونشب کلی* باهاش رقصیدی. مگه میخواد تورو بخوره که من بترسم؟ کار مردمو انجام دادم و اومدم. -...
  12. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 23 - بذار مهمون*ها برن باغ، تو کمی* بگیر بخواب. دیشب دیر خوابیده*ای صبح زود هم پا شده*ای خسته*ای. - مگه با این داک و پز میشه خوابید، عادل؟ - سلامتی تو و راحتی* تو از هر چیزی مهمتره. لازم باشه دوباره میبرمت آرایشگاه. مگه چیه؟ - ممنونم کمی* سرم خلوت باشه...
  13. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 22 دوباره رویم را به سمت پنجره برگرداندم و در دل کلی* خندیدم. هر چه گفت و موسیقی* گذاشت فایده نداشت. لال نشسته بودم. بیچاره هی* گفت: مینا…. مینا جون….. عزیز دلم…. مینایی…. عشق من، بابا یه چیزی بگو. من بلد نیستم چطور می*شه زبون خانم ها رو باز کرد. یه ارفاقی...
  14. غزل *

    برای من آخرش 50 است

    برای من آخرش 50 است
  15. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 21 به عروسی* نزدیک می*شدیم. کمتر از یک ماه باقی* مانده بود و کارها زیاد بود. شعبی* به نامزدی سوری دختر عمهٔ عادل دعوت شدیم. من پیراهن فیروزه*ای بسیار قشنگی* پوشیدم که تا یک وجب بالای زانو چاک داشت. یقه باز و تنگ بود و هیکل مرا کاملاً نشان میداد. پدر و مادرم...
  16. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 20 - خواهش می*کنم. - می*تونم یه سوال بکنم؟ - البته. - اردشیر قبلاً راجع به مسئلهٔٔ ازدواج با تو صحبت نکرده بود. - خوب چرا. روز سیزده به در یه جورهایی علاقشو بروز داد. من هم گفتم دارم درس میخونم. - همین؟ - یعنی* چی*؟ - یعنی* مزاحمتی واسه*ات فراهم...
  17. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 19 پنجشنبه خانوادهٔ رادش و مادر نصرت خانم که انگار به خاطر این مراسم*از اصفهان آمده بود، به منزل ما آمدند. مادربزرگ مادری*ام و عمه*ا*م هم حضور داشتند. عادل خیلی* خوشحال بود. کت و شلوار شیری رنگ با پیراهن سفید با تان داشت و خیلی* جذاب*تر از قبل شده بود. من...
  18. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 18 - بله. اگه بابا و مامان اومدن، بگین به من زنگ بزنن. کار فوری پیش اومده. - نکنه حالت خیلی* بده؟ - نه، نه. یه پیغام واسشون دارم. - آهان. باشه، عزیزم. حتما بهشون میگم. - خیلی* ممنون. ببخشید مزاحم شدم. - اختیار داری، دخترم. - خدانگهدار. همان*طور که طول و عرض...
  19. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 17 روی تختم پهن شدم. از درد داشتم بیچاره می*شدم. مادر که داروهایم را داد و رفت، پدر آمد کنارم نشست و معصومانه به من خیره شد. دستم را در دست گرفت و بوسید. سپس دستم را کنار گونه*اش گذاشت و اشک*هایش جاری شد. گفت: دستم بشکنه الهی. به جون خودت نمیخواستم این*طوری...
بالا