بازَت داشتم از رفتن
با سِحرِ آوازهای نخوانده
و نرمای ابرهای نباریده.
اما، رفتی.
از میان شکستههای آینه
و تکههای آفتاب
بر پلی از رنگینکمان گذشتی، رفتی.
رفتی تا ماه، تا گلسرخ
تا سِحرِ آواز پرندهای که از دور تو را میخوانْد
و من ماندم.
ماندم در هراس آوازهایی
که دیگر نمیبارند
و ابرهایی
که...