مرا گرداب تنهایى چنان در خود کشد آخر
آه از دست نجاتت دست من شد نااميد آخر
دلم دور از تو کم کم در سياهى داشت گم مى شد
شبى فانوس چشمت را خدا را شكر دید آخر
خيالت آن پرستویى که با من بود از اول
وجودت فرصت نابى که از دستم پرید آخر
چنين بر پيكر روحم مزن زخم زبان اى شعر
!
آه را گویم که شمشيرت امانم...