شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
جام دریا از شرابِ بوسه ی خورشید لبریز است...
جنگلِ شب تا سحر تن شسته در باران...
خیال انگیز!
ما ، به قدرِ جامِ چشمان خود،
از افسون این خمخانه
سرمستیم...
در من این احساس:
مهر می ورزیم،
پس هستیم!
لبهای ترانه داغ از بوسه ی توست
گل واژه ی عشق در گل خنده ی توست
لبهای تو بوسیدنی و شیرین اند
هیهات که دل بر کنم از بوسه ی تو
آغوش تو گرم و خواستنی است ای گل من
آغوش گشا که جان دهم در بر تو
آنقـدر نفس میکشم...
تا تمـام شـود...
همه ی آن هوایـی که سراغ تو را میگیـرد ... !
حق با پرستوست.......!
كه این جا جای ماندن نیست....
كوچ باید كرد...
كوچ...
هر روز نبودنت را بر دیوار خط کشیدم
ببین این دیوار لامروت دیگر جایی برای خط زدن ندارد
خوش به حال تو که خودت را راحت کردی
یک خط کشیدی تنها ...
آن هم روی من ..
اينجا
غروبش
ديگر
نفرت انگيز نيست ...
اينجا
آرامش هست گاهی
با تمام بدی هايش !
اينجا
لبخند را روی لب هر عابرش
به راحتی پيدا می کنی !
فقط کافی ست
چشمان مهربانی داشته باشی ...