مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز
مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست
مي شکستم شاخه هاي راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست
راه من تا دور دست دشت ها مي رفت
من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان
مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش
ممنون ومتشکرم بابت همراهی تون...