پلک هایم را روی هم می گذارم و در صدای شب گم می شوم که پرست از هیاهوی بی کلام … از جیرجیرک پشت پنجره می گذرم و قدم می زنم میان برگ درختانی که هنوز تا رسیدن به تجربه ی خزان و سقوط زیبایشان در مرگ چند قدمی فاصله دارند
صدای جاده مرا تا چشم های خسته ی یک مسافر می برد ، تا اندوه بارانی رفتن و اشتیاق...