سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بيپايان در نوسان بود:
ميآمد، ميرفت.
ميآمد، ميرفت.
و من روي شنهاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را ميكشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگيام آب شد.
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم.
من تصوير خوابم را ميكشيدم
و چشمانم نوسان...