ساده بودمآن قدر ساده که باورم شده بودبچه ها را از بازار می خرند!و در ذهن من آفریدگارپیرمردی بود که زیر بازارچهبه زن های مهربانمادر شدن می آموخت،همیشه فکر می کردم که مادرکدام یک از ما را گران تر خریده است؟و هر بار دلم می گرفتدلم می خواستاو یک شبمغازه اش را که بستبه خانه ما بیاید و بگویداین یکی را...