رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد عكس تنهايي خود را در آب
آب درحوض نبود
ماهيان مي گفتند
هيچ تقصير درختان نيست
ظهر دم كرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد آمد او را به هوا برد كه برد
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب...
آه چه شام تيره اي از چه سحر نمي شود
ديو سياه شب چرا جاي دگر نمي شود
سقف سياه آسمان سودئه شده ست از اختران
ماه چه ماه آهني اينكه قمر نمي شود
واي ز دشت ارغوان ريخته خون هر جوان
چشم يكي به ماتم اينهمه تر نمي شود
مادر داغدار من...
در آن دقايق پر اضطراب پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگ
مرگ انديش
به رود زمزمه گر گوش كن كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند...
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف درمتن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تابرايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش...
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژهاي در قفس است
حرفهايم مثل يك تكه چمن روشن بود
من به آنان گفتم
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد
و به آنان گفتم
سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه...
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب
پاكي خوشه زيست
مادرم ريحان مي چيند
نان و ريحان و پنير آسماني بي ابر اطلسي هايي تر
رستگاري نزديك لاي گلهاي حياط
نور در كاسه مس چه نوازش ها مي ريزد
نردبان از سر ديوار...
گل بود و مي شکفت بر امواج آب ماه
مي بود و مستي آور
مثل شراب ماه
شبهاي لاجوردي
بر پرنيان ابر
همراه لاي لاي خموش ستاره ها
مي شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزي پرنده اي
با بال آهنين و نفس هاي آتشين
برخاست از زمين...
گل بود و مي شکفت بر امواج آب ماه
مي بود و مستي آور
مثل شراب ماه
شبهاي لاجوردي
بر پرنيان ابر
همراه لاي لاي خموش ستاره ها
مي شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزي پرنده اي
با بال آهنين و نفس هاي آتشين
برخاست از زمين...
آتش به اختيار از حجت ايرواني
آتش به اختيار از حجت ايرواني
هنوز هم دود بود که به هوا مي رفت و گرد و غبار بود که همه جا را پوشانده بود . اما ديگر نه بوي سوختگي مي آمد ، نه صداي شني تانک ها ، نه انفجار خمپاره ها و توپ و نه جيغ هاي کشيده يا...