روزی لرد بچهای کنار رود نشسته بود و آب همی خورد
حکیمی (زهره) از آنجا میگذشت. گفتش ای بچه اینگونه آب مخور عقلت زایل میشود
بچه گفت: عقل دیگه چیه؟
حکیم گفت: هیچی به کارت برس
روزی سنکایی (بو زهره دی) سخن همی راند
به ناگه تنی چند (گران لرد، آتوسا، سرمد، پیرجو...) بر او حمله ور گشتند و به اندامش همی چاقو فرو میکردند
در نهایت کسی (بو بی ام دی دی) آخرین چاقو را فرو کرد
زهره همی گفت: آی آی شولوخ سن دا؟
بزرگی (زهره) بر سفرهی بخیلی (سرمد) نشسته بود
بخیل همی بزرگ را گفت: از این مرغ تناول نما که به افتخار تو کشتهایم
بزرگ همی گفت: دریغا که عمر مرغ پس از مرگ درازتر باشد از دوران حیاتش
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن...