امروز كه محتاج تو ام جای توخالی است
فردا كه می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه كسی نیست
نكن امروز را فردا
بیا با ما كه فردایی نمی ماند
كه از تقدیر و فال ما
در این دنیا كسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم كه در آن آینه هم جز تو كسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در...
مرغان صحرا خوب می دانند
گلهای زندان را صفایی نیست
اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند
این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند
هرگز نمی دانند
کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد...
ازدست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست
گرهم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هرلحظه جزاین دست مرا مشغله ای نیست
دیری است كه از خانه خرابان جهانم
بر سقـف فروریختـــــه ام چلچله ای نیست
درحســـــرت دیـدار تو آواره ترینم
هرچند كـه تــا خانه تو فاصله ای نیست
بگذشته...