در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
دنياي اين روزاي من هم قد تن پوشم شده
اينقدر دورم از تو که دنيا فراموشم شده
دنياي اين روزاي من درگير تنهايي شده
تنها مدارا مي کنيم دنيا عجب جايي شده
هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن ميکنم
آينده ي اين خونه رو با شمع روشن ميکنم
هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن ميکنم
آينده ي اين خونه رو با شمع روشن...
امید آمدن شیر مرد میدان ماند
اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم
و پایداری شب
ناله هست و شیون هست
امید رستن از این تیرگی جانفرسا
هنوز با من هست
امید
آه امید
کدام ساعت سعدی
سپیده سحری آن صعود صبح سخی را
به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست...
فكر كن يه فرصتي ديگه است سعي كن همه اينها را الان انجام بدهي اگر با كسي قهري اشتي كن اگر دل كسي را شكستي حلاليت طلب كن پولت را صرف امور خيريه كن نمازهاي قضا را بجا بياور و..................................................