دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی! چشم بر هم نه!
مترس ای باغبان از گل، که میبینم، نمیچینم
کسی معنی عشق فهمیده باشد
که اعجاز چشم تو را دیده باشد
بهار نگاهت چو رنگین کمانی است
که گل بر سر شهر،باریده باشد
ویا کوچه باغی است خلوت،که درآن
نسیم دو لبخند،پیچیده باشد
شبی نیست کز روزن مات رویا
نگاهم به رویت نلغزیده باشد
تو را از صمیم دلم دوست دارم
کس از این صمیمانه تر دیده باشد؟
گلی نیست...
اصلا چرا دروغ، همين پيش پاي تو
گفتم که يک غزل بنويسم براي تو
احساس مي کنم که کمي پيرتر شدم
احساس مي کنم که شدم مبتلاي تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل مي دهم دوباره به طعم صداي تو
از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بي فايده ست اين همه دوري ، فداي تو!
درياي من ! به ابر سپـردم بيـاورد ...
اصلا چرا دروغ، همين پيش پاي تو
گفتم که يک غزل بنويسم براي تو
احساس مي کنم که کمي پيرتر شدم
احساس مي کنم که شدم مبتلاي تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل مي دهم دوباره به طعم صداي تو
از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بي فايده ست اين همه دوري ، فداي تو!
درياي من ! به ابر سپـردم...
اصلا چرا دروغ، همين پيش پاي تو
گفتم که يک غزل بنويسم براي تو
احساس مي کنم که کمي پيرتر شدم
احساس مي کنم که شدم مبتلاي تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل مي دهم دوباره به طعم صداي تو
از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بي فايده ست اين همه دوري ، فداي تو!
درياي من ! به ابر سپـردم...