آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان...
سرچشمه رويش هايي دريايي پايان تماشايي
تو تراويدي باغ جهان تر شد ديگر شد
صبحي سر زد مرغي پر زد يك شاخه شكست خاموشي هست
خوابم برد خوابي ديدم تابش آبي در خواب لرزش برگي در آب
اين سو تاريكي مرگ آن سو زيبايي برگ اينها...
سايه شدم و صدا كردم
كو مرز پريدن ها ديدن ها ؟ كو اوج نه من دره او ؟
و ندا آمد : لب بسته بپو
مرغي رفت تنها بود پر شد جام شگفت
و ندا آمد : بر تو گوارا باد تنهايي تنها باد
دستم در كوه سحر او مي چيد او مي...
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور
گر به گوش آيد صدايي خشك
استخوان مرده مي لغزد درون گور
ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور
خواب درمان را به راهي برد
بي صدا آمد كسي از در
در سياهي آتشي افروخت
بي...
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چم خويش مي بينم
کهمردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
کسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش...
میروم با درد و حسرت از دیارت خیر باد
میگذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد
سر ز پیشت برنمیآرم ز دستور طلب
شرم میدارم ز روی گلعذارت خیر باد
هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت
از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد
گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت
ور بمیرم در غریبی ز انتظارت...
در انتهاي عالم
دشتي است بي کرانه
فروخفته زير برف
با آسمان بسته مه آلود
با کاج هاي لرزان آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگير يخ زده
با کلبه هاي خاموش
بي هيچ کورسويي
بي هيچ هاي و هويي
با خيل زاغهاي پريشان
خنياگران ظلمت و غربت
از چنگ...
اي ره گشوده در دل دروازه هاي ماه
با توسن گسسته عنان
از هزار راه
رفتن به اوج قله مريخ و زهره را
تدبير مي کني
آخر به ما بگو
کي قله بلند محبت را
تسخير مي کني ؟
کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند
چه...
مشت مي کوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم
آي
با شما هستم
اين درها را باز کنيد
من به دنبال فضايي مي گردم
لب بامي
سر کوهي دل صحرايي
که در آنجا نفسي تازه کنم
آه
مي...
شکست و ريخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گويي هرگز کسي نزاد مرا
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درين بي کرانه آب از آب
ستاره مي تابيد
بنفشه مي خنديد
زمين به گرد سر آفتاب مي گرديد
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هياهو...
هزار سال به سوي تو آمدم
افسوس
هنوز دوري دور از من اي اميد محال
هنوز دوري آه از هميشه دورتري
هميشه اما در من کسي نويد دهد
که مي رسم به تو
شايد هزارسال دگر
صداي قلب ترا
پشت آن حصار بلند
هميشه مي شنوم
هميشه سوي تو مي آيم
هميشه در...
اي بهار
اي بهار
اي بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
مي وزي پر از ترانه
مي رسي پر از نگار
هرکجا رهگذار تست
شاخههاي ارغوان شکوفه ريز
خوشه اقاقيا ستاره بار
بيدمشک زرفشان
لشکر ترا طلايه دار
بوي نرگسي که مي کني نثار
برگ تازه اي...