نتایح جستجو

  1. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    غرور غرور در دوران گذشته دو برادر یکی به نام ضیاء و دیگری به نام تاج در شهر بلخ زندگی میکردند. ضیاء مردی بلند بالا و با اینحال بذله گو ، نکته سنج و خوش اخلاق که واعظ شهر هم بود . در عوض برادرش تاج قدی بسیار کوتاه داشت ولی از علم بالایی بهره میبرد به گونه ای که مقلب به شیخ الاسلام بود. به همین...
  2. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    ایا تاریخ تکرار میشود؟؟ ایا تاریخ تکرار میشود؟؟ مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود ...
  3. دختر معمار

    داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... : هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از...

    داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... : هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ، آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ، شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند...
  4. دختر معمار

    پرسيدم ، آخر .... ، و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد : مهم اين نيست که قشنگ باشي...

    پرسيدم ، آخر .... ، و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد : مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ، قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر . كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را .. بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي . موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي...
  5. دختر معمار

    پرسيدم.... چطور ، بهتر زندگي کنم ؟ با كمي مكث جواب داد : گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،...

    پرسيدم.... چطور ، بهتر زندگي کنم ؟ با كمي مكث جواب داد : گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس براي آينده آماده شو . ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز . شک هايت را باور نکن ، وهيچگاه به باورهايت شک نکن . زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه...
  6. دختر معمار

    یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید: - اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم ...

    یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید: - اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم . ملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگوئی خدا کجا نیست ، دو سکه به تو می دهم ...
  7. دختر معمار

    شعر سروده شده توسط مهندس خوش فکر ، دختر معمار را ذوق زده کزد و او رابسی خوشنود از احساس رضایت شما...

    شعر سروده شده توسط مهندس خوش فکر ، دختر معمار را ذوق زده کزد و او رابسی خوشنود از احساس رضایت شما...
  8. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    نیکویی نیکویی یک روز بعداز ظهر وقتی که جو با ماشین پونتیاکش می کوبید که بره خونه، زن مستی رو دید که اونو متوقف کرد. ماشین مرسدسش پنچر بود. جو می تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برف ها ایستاده. تا اینکه بهش گفت: "من جو هستم و اومدم که بهتون کمک کنم." زن گفت: "من از سن لوئیز میام و...
  9. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    شادی و غم شادی و غم در یکی از روزهای اردیبهشت، شادی و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند. به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفتگو کردند. شادی از زیبایی های درون زمین سخن گفت، از شگفتی های هر روزه ی زندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از آوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می...
  10. دختر معمار

    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا...

    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با...
  11. دختر معمار

    سلام .ممنونم از کامنت زیبای شما

    سلام .ممنونم از کامنت زیبای شما
  12. دختر معمار

    به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

    به صحرا بنگرم صحرا تو بینم به دریا بنگرم دریا تو بینم به هرجا بنگرم کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا تو بینم
  13. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    کاغذ سفید کاغذ سفید معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ...
  14. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    کفش های طلایی کفش های طلایی تا کريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه کريسمس روز به روز بيشتر ميشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي که خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم. جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري کوچکتر ايستاده بودند. پسرک لباس مندرسي...
  15. دختر معمار

    سخنان بزرگان، جملات کوتاه و زیبا

    خوشبختي ما در سه جمله خوشبختي ما در سه جمله خوشبختي ما در سه جمله است تجربه از ديروز ، استفاده از امروز ، اميد به فردا... ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم. حسرت ديروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا دكتر علی شريعتی
  16. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    یک جفت کفش یک جفت کفش روزی گاندی در حين سوار شدن به قطار، يك لنگه كفشش در آمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شود و آن را بردارد. در همان لحظه، گاندی با خونسردی لنگه كفش ديگرش را از پا در آورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت زده ی اطرافيان، طوری به عقب پرتاب كرد كه نزدیک...
  17. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    مسیر اشتباه مسیر اشتباه روزی، همراه با دوستی در صحرای موجاوه قدم می زديم كه چيزی را ديديم که در افق می درخشد. هر چند راهمان سمت ديگر بود، اما مسيرمان را عوض كرديم تا ببينيم آن درخشش از چيست. به زحمت و مدت زيادی، در زير آفتابی كه مدام گرمتر می شد، راه رفتيم و تنها هنگامی كه به آن رسيديم،...
  18. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    باید آواز بخوانم باید آواز بخوانم دوست داشتم آواز بخوانم اما نمی توانستم.آن شب دیر تر از زمان معمول وارد ساختمان شدم و سعی کردم طوری راه بروم تا آرامش همسایگان به هم نخورد.اما پس از بالا رفتن از طبقه ی اول در طبقه ی دوم متوجه ی مرد مشکوکی شدم که در راهرو استاده بود و ناگهان به جای جیغ کشیدن و...
  19. دختر معمار

    سخنان زنده ياد شريعتي

    افرینش افرینش مرا کسی نساخت ، خدا ساخت: نه آنچنان که «کسی می خواست»، که من کسی نداشتم ، کسم خدا بود،کس بی کسان. او بود که مرا ساخت ، آنچنان که خودش خواست ، نه از من پرسید و نه ازآن «من دیگر»م . من یک گل بی صاحب بودم . مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک ودر زیر آفتاب تنها رهایم کرد. «مرا...
  20. دختر معمار

    داستان هاي كوتاه

    دیوار شیشه ای دیوار شیشه ای یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود . ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به...
بالا