هر شب هجر برآنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم کنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من برآید
چون چشم بر افکنم بر آن رو
مه گرچه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
درد عشق از هرکه می پرسم جوابم می دهد:
از که می پرسی که من خود عاجزم در کار خویش
هر که خواهد در حق ما هرچه خواهد گو بگوی
ما نمی داریم دست از دامان دلدار خویش
روز رستاخیز کانجا کس نپردازد به کس
من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
دست در گردن و آن گردن مینا در دست
بوسه بشگست و بدان عهد همه خلق شکست
پاسخ پند کسان داد چه هشیار و چه مست
سخن از غیر مگو به من معشوقه پرست
کز وی و جام می ام نیست به کس پروایی