دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایهای در دلم انداخت که صد جا بگرفت
به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت
الغیاث از من دل...
خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی
نالهای میشکند پشت سپاهی گاهی
گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد
سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود
به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی
هستیام سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که...
ای میهن، ای پیر
بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر !
خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها .
ای میهن ! در اینجا سینه ی من چون تو زخمی است ...
در اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد ،
دمادم، دمادم ...
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار