دوستش میدارم
چرا که میشناسمش،
به دوستی و یگانگی.
ــ شهر
همه بیگانگی و عداوت است. ــ
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غمانگیزش را درمییابم.
نه قزاقي، نه بابونه، نه پونه
چه خالي مانده سفره ي جو كناران
هنوز اي دوست، صد فرسنگ باقي ست
ازين بيراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود برهم گذاري
نه چشم اختر است اين، چشم گرگ است
همه گرگند و بيمار و گرسنه