پایان
پایان
خوب بود؛
مثل شب.
تنها بود؛
مثل باران.
خسته،
ساده،
عجیب،
خاموش!
و من!
مثل یک انفجار
سکوتش را شکستم.
تنهاییش را.
ضربان قلبش تندوتند بالا می رفت.
سرخ می شد و سرخ.
اما...
هنوز هم آرام
پشت پرده ای از فاصله
که فقط من می دانم چرا آن جا آویزان شده بود!
پشت پرده ای از فاصله..
مرا می دید...