گوش کن تا برات یه قصه بگم...
روزی روزگاری سلطانی ضیافتی ترتیب داد که همهی شاهزاده خانمهای قلمروش در آنجا بودند. یکی از نگهبانها بهنام بَستا دختر سلطان را دید، که قشنگترین دختر آن سرزمین بود. فوری عاشقاش شد؛ اما یک سرباز بیچاره در مقابل دختر سلطان چهکاری از دستش برمیاد؟ یک روز ترتیبی داد...