دیرگاهیست که هر روز به تنهایی خويش بر سر جاده ي هجرت که وداعم دادی، منتظر می مانم
و در این تنهایی ، به دلم می گویم:که تو بر می گردی
جان من می سوزد ، از حقیقت آری که تو دیگر هرگزنزد من باز نخواهی آمد
در وجودم دیگر ،شوق و امیدی نيست خنده ام می گرید که چرا این همه سهل
باورم شد که تو میگفتی :"دوستت...