من به جرمي که چرا کبريتي گيراندم
يا به يک ليوان آب
تشنه کامان را مهمان کردم
صورتم نقش پذيرنده سيلي گشته است
سر هر رهگذر تاريکي
تا به خود مي پيچم سخت گريبان مرا مي گيرند
سر من مي شکنند
مي درانند به تن جامه من
و مرا از همه جا مي رانند
حيف
من...
هر روز کمين مي کند او بر سر راهم
مي گريدم آن گاه چو مي گردم تنها
مي آيد
مي خندد
مي پيچد در من
مي بوسد
مي ايستد آخر به تماشا
مي جويم
مي پويم
مي پرسمش احوال
افسوس که او را سر پاسخ گفتن نيست
افسوس که او گوش و دهن نيست
چشمي است سراپا...
دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار
بازوان مفتولي تابيده
و بدن ها ز عرق مفرغ شبنم خورده
هفتمين مرتبه خانه رويارو را
در دل پنجره ام مي سازند
از سر صبح بلند است صداهاي کلنگ
و سقوط آهن بر آهن
و فرود آمدن آجرها
و کمي ديرتر آواز کسي از سر بام
اين...