يادش به خير دلبر روشن ضمير ما
دلدار ما دلاور ما دلپذير ما
ياري که در کشاکش گردابهاي غم
او بود و دست بسته او دستگير ما
يادش دويد دردلم و چون نسيم خيس
بگذشت و تازه کرد سراسر کوير ما
ما را هواي اوست در اين برگ ريز مهر
پر مي کشد ز سينه دل...
از صدايي گنگ
خواب شيرينم پريد از سر
باز زندان بود و خاموشي
و صداي گامهاي پاسبانان بر فراز بام
و تکاپوهاي نامعلوم اين هم حنجره من مرد ديوانه
در ميان روزن پر ميله و مهتاب
پيش تر رفتم
با اشارات سر انگشتش
ماه را مي خواند و با من زير لب مي گفت...