فلک را ندانم چه دارد گمان
که ندهد کسی را به جان خود امان
کسی را اگر سال ها پرورد
درو جز به خوبی دمی ننگرد
چو ایمن کند مرد را یک زمان
از آن پس بتازد بر او بیگمان
ز تخت اندر آرد نشاند به خاک
از این کار نی ترس دارد نه باک
به مهرش مدار ای برادر امید
اگرچه دهد بیکرانت نوید