مادر شاهرخ با نگرانی در خانه قدم میزد وبا گریه می گفت:
-خدایا نمیدونم چکار کنم.آخه این چه مصیبتی بود که گریبانگیر ما شد؟خدایا.....
شبنم غمگین جواب داد:
-مامان تروبه خدا آروم باشید .با این حرص وجوش فقط خودتون رواز پا می اندازید .اینطوری هم کاری درست نمیشه.
-آخه من به این پدرت چی بگم ؟نگاه کن چطور...