نتایح جستجو

[IMG]

یه بار مطرح کرده بودی سوالتو نیازی به تاپیک نداشت

چنن؟!!

[IMG]

ymmmmmmmm

چلام چلام کجا بودی این همه مدت؟ دی:

من صدا مي زنم : باز كن پنجره ، باز آمده ام من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ با چه شور و چه شتاب در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام داستانها دارم از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها...

حامد جان تولدت مبارک [IMG]

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست روز خاکستری سرد سفر یادت نیست ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من درشب اخر پرواز خطر یادت نیست تلخی فا صله ها نیز به یادت ماندن نیزه پر پا نشسته است و سپر یادت نیست

The Five-Paragraph Essay The Five-Paragraph Essay The five-paragraph essay is used in all areas of academia and throughout the business world as well. In addition to improving your skills in written communication, the five-paragraph essay also helps to develop a system of organized thought...

Bellerophon Bellerophon Bellerophon provides a lesson in the proper relationship between a mortal hero and the gods. When he was young he honored the gods and won their favor but, then his pride got the better of him and led to his downfall...

The Ambitious Guest BY NATHANIEL HAWTHORNE The Ambitious Guest BY NATHANIEL HAWTHORNE Again they laughed at the child's pertinacious fancy for a night ramble. But it happened that a light cloud passed over the daughter's spirit; she looked gravely into the fire, and drew a breath that was...

The Ambitious Guest BY NATHANIEL HAWTHORNE The Ambitious Guest BY NATHANIEL HAWTHORNE ONE SEPTEMBER NIGHT a family had gathered round their hearth, and piled it high with the driftwood of mountain streams, the dry cones of the pine, and the splintered ruins of great trees that had come...

وای مرسی عزیزم خیلی خوشگله صولتی هم هس عزیزم کجا میخوای پیام بذاری؟

نههه همونه هاااا چراااااااااااا اون گله رو زده به کلش میسی خیلی خوشگل شده

والا اینجوری که تو در مورد امواج صحبت کردی ترسیدم خودمم برم طرف گوشیم محمود خونه نیس مگه؟ بذا سر فرصت بت مس مس میدم

[IMG]

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به...

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت...

مرسی عزیزم