غریبه در حال عبور از جاده ای بی انتها بود و زیر لب با خود می گفت:
جاده ی بیچاره تو هیچ وقت معنای عشق را نخواهی فهمید و جاده در دل خود گفت:
لعنت به این عشق
سالهاست که با التماس زیر پای تو افتاده ام و برای برگشتنت جاده شدم ولی تو هرگز نفهمیدی.
در دل من چيزي است ،
مثل يك بيشه نور،
مثل خواب دم صبح و چنان بي تابم ،
كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت ،
بروم تا سر كوه ،
دورها آوايي است ،
كه مرا مي خواند.
دوست عزیزم ! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.
درحالی...