آن شب كه تو را ديدم ، بيگانه شدم با خواب
از فكر وصال تو ، پروانه شدم در باد
از پاكي چشمانت ، ويرانه شدم چون خاك
در دست مردی فقیر از بومیان صحرا
میخواهم سازی شوم
تا هر غروب
رو به خورشید کویر بنشیند
و به آوای غمگینی
دردهایش را به سیم ساز سپارد
تا توانم
عمری
به زخمه هایش
باز گویم
سکوت ها را