بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم،
بطوری که این فکر مرا نمی ترسانید
برعکس آرزوی حقیقی می کردم که نیست و نابود بشوم،
از تنها چیزی که می ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله ها برود.
این فکر برایم تحمل ناپذیر بود
گاهی دلم می*خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی...