نتایح جستجو

  1. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    اصلا نمی توانستم باور کنم,بعد از ان دو برخورد سرد و توهین امیز او,و افتضاحی که هرر بار من به بار اوردم اخر چطور امکان داشت در میان ان همه کارمند با تجربه مرا انتخاب کرده باشد؟! با خود گفتم: شاید دارم خواب میبینم و اینها همه تصور و رویاست.زمانی که از دفتر اقای سپهر بیرون امدم و پشت میزم نشستم گیج...
  2. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    به تو چه مگر تو کارفرمای من هستی؟با صدای بلند و با لحنی تند پرسیدم: -اصرار دارید بدانید؟ -بله خیلی دوست دارم بدانم. -خب چون خیلی دوست دارید می گویم اگر شما عجله دارید من هم عجله دارم .اگر شما کار دارید من هم کار دارم حالا اگر مایلید بفرمایید تا بنده امرتان را بدانم. -بنده شمس هستم. اسم شمس را که...
  3. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    بیا بالا تلفن با تو کار دارد سریع پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و در حالی که قلبم به شدت می تپید پرسیدم: -نفهمیدی چه کسی پشت خط است؟ -نمی دانم یک اقایی که می گوید از شرکت موج زنگ می زند. سریع گوشی را از دستش قاپیدم و ارام و خونسرد گفتم: -بله بفرماید. -سلام خانم شمس از شرکت موج زنگ می زنم لطفا...
  4. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    از لرزش دستانش می شد فهمید که شدیدا مظطرب و پریشان است و به همین دلیل این حرف را می زند و گرنه ما اصلا دیر نکرده بودیم. با خود گفتم: خدا کند انجا نباشد و مینو فکر کند بهش دروغ گفتم.ان وقت وجدانم راحت می شد ولی مثل هر روز همانجای همیشگی روی پله نشسته بود. به محض دیدنش مینو با حرص سر به عقب...
  5. samaneh66

    ممنونم دستت درد نکنه

    ممنونم دستت درد نکنه
  6. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    از لرزش دستانش می شد فهمید که شدیدا مظطرب و پریشان است و به همین دلیل این حرف را می زند و گرنه ما اصلا دیر نکرده بودیم. با خود گفتم: خدا کند انجا نباشد و مینو فکر کند بهش دروغ گفتم.ان وقت وجدانم راحت می شد ولی مثل هر روز همانجای همیشگی روی پله نشسته بود. به محض دیدنش مینو با حرص سر به عقب...
  7. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    با اجازه صاحب تاپیک با اجازه صاحب تاپیک بعد از فوت پدرم,هنوز نتوانسته بودم خودم را پیدا کنم ,هنوز هم در خلوت تنهایی ام ارزوی بازگشت به روزهای خوش گذشته ,بغض به گلویم می نشاند. وقتی پنجره را باز می کنم دلم می خواهد بابا جان داشت و مثل حالا فقط یک خاطره نبود و خوش و خندان در حیاط خانه ی خودمان...
  8. samaneh66

    رمانهای نیمه کاره

    من هم کمک ملیسای عزیز میکنم و رمانها رو کمکش کامل میکنم امیدوارم تالار ادبیات از قبل منظم تر بشه من رمان عاشقم باش رو کامل گذاشتم
  9. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    تا اونجا که تونسم عوضش کردم
  10. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    چشم برای تنوع بود اگر تونستم عوضش میکنم بخونش خیلی قشنگه
  11. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    دوستان عزیز این رمان تمام شد امیدوارم خوشتون بیاد باتشکر از تمام دوستان گلم سمانه
  12. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    تعجب گفتم:ولی من اونویک بار بیشتر ندیدم تو از کجا اون و میشناسی؟ با خنده گفت:این آقا شش ماه پیش اومد به شرکت من،وقت قبلی گرفته بود اول فکر کردم ارباب رجوعه و کاری داره اما بعد که خودشو معرفی کرد و از تو برام گفت خونم به جوش اومد!می خواستم بلند شم و گردنشو خرد کنم اما صبر کردمو به حرفهاش گوش...
  13. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    نگاه پر از تردید و نگرانم را به او دوختم و گفتم:سالگرد ازدواجمون هیچ،خواستی منو سورپرایز کنی،ممنون عزیزم و خوشحالم به فکر منی!اما من پاک گیج شدم و سر در نمی آرم چرا به مادر دروغ گفتی که من باردارم خودت خوب می دونی چنین چیزی نیست.حالا پس فردا جواب فامیل و چی بدم؟لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: - می...
  14. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    دیگر به این نمی اندیشیدم که حرفهاش چقدرمحبت داره،بی پروا خودم را در آغوشش افکندم و سر روی سینه اش گذاشتم و شروع به گریه کردم و صدای تپش قلبش را شنیدم.برای اینکه مرا متوجه اطرافم خصوصا دیوید کند سینه ای صاف کرد و با نوازش مرا از آغوش گرمش جدا ساخت بعد نگاهی مستانه به من انداخت وگفت: - من یک...
  15. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    در حالیکه سر درد گرفته بودم با شنیدن حرفهای لیلی شقیقه هایم شروع به سوختن کرد هر طور بود لبهایم را به حرکت واداشتم و با ناراحتی گفتم:به خاطر من برام جاسوس گذاشتی اگه کسی این رفتارو با زندگی خودت داشته باشه خوشت می آد؟از یاد آوری آنچه آن شب شنیدم پشتم می لرزه!چرا دست از سر زندگی من برنمی...
  16. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    این روزها احسان ودیوید زیاد با هم خلوت می کردند و به حبت می نشستند گاهی هر دو بیرون می رفتند و تا غروب باز نمی گشتند اما آنروز اتفاقی افتاد که زندگی ام را زیر رو کرد.احسان و دیوید از منزل خارج شدند و اعلا م کردند دیر هنگام باز می گردند.بی بی صدایم کرد وگفت: - خانم تلفن با شما کار داره،مادرتان...
  17. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    هر سه نفر آن شب حرکت کردند،قبل از رفتن احسان به اتاقم آمد و گفت: - نمی خوای از شیراز چیزی برات بیارم؟هرچی لازم داری بگو! - سلامتی عزیزم خوش بگذره،زود برگرد تا تو برگردی دل من آروم نمی گیره خودم اینو خوب می دونم اما این سفرو باید تنها بری منو ببخش که نمی تونم همراهت بیام. یک قدم به سویم آمد احساس...
  18. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    این روزها المیرا زیاد به منزل ما رفت آمد می کرد و من از حرفها و نگاهش احساس کردم نورهایی از عشق در دیدگانش می بینم اول باور نداشتم و افکارم را اشتباه می دانستم اما کم کم متوجه شدم که اشتباه فکر نمی کردم و خواهر احسان به دیوید علاقه مند شده اما چیزی به رویش نیاوردم تا خودش همه چیز را برایم باز گو...
  19. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    چون احسان اعلام کرده بود برای نهار باز نمی گردد تصمیم گرفتم اورا به رستورانی شیک و مجلل ببرم وقتی رو به روی یکدیگر نشستیم هر دو با هم نفس عمیقی کشیدیم که اعلان از خستگی زیادمان می کرد.دیوید سفارش غذا را به عهده من گذاشت وقتی جوجه کباب را جلوی او گذاشتند لبخند رضایت بخشی زد و با اشتها شروع به...
  20. samaneh66

    رمان عاشقم باش

    من دوست دارم،در راه عشق سوختن هم زیباست! سری تکان داد که معنایش را نفهمیدم و آهی که از سینه کشید برایم مجهول بود با همان قدمهای استوار و سینه ستبر از اتاق خارج شد. بالاخره این مهمان خارجی از راه رسید و احسان به فرودگاه رفت و او را به منزل آورد وقتی با دیوید دست دادم نگاهی به احسان انداخت و به...
بالا