داشت بارون میبارید....
دستمو گرفت گفت: قطره های بارون رو جمع کن
من بدون هیچ حرفی قطره های بارون رو جمع میکردم
صدای بارون داشت گوشمو نوازش میداد
که صدای شیرینش توجه منو به سمت اون جلب کرد
گفت بسه ... بیا اینجا
با سرعت رفتم کنارش
سرشو گذاشت رو شونه هام گفت
من به اندازه این قطره...