خاطرات
نه سر دارند
و نه ته !
بی هوا می آیند تا خفه اَت کنند .
میرسند گاهی
وسط یک فکر
گآهی وسط یک خیابان
سردت میکنند
داغت میکنند
رگ خوابت را بلدند
زمینت میزنند
خاطرآت ؛ تمام نمی شوند
بلکه
تمــــامت میکنند .
گاهی دور از چشم ابرها هم میتوان عاشق شد ،
میتوان بغض کرد ، میتوان بارید
گاهی دور از چشم مدادرنگی ها هم میتوان نقاش شد ،
میتوان آسمان داشت ، میتوان آبی شد
اما گاهی دور از چشم گذشته نمیتوان امروز را پشت هیچ فردایی پنهان کرد
گره ابرو هایم نشان از خشم نیست
هرکس تلنگری زد
واین گره کور تر شد
خط های موازی بر پیشانی ام
نشان از پیری نیست
نشان از نرسیدن است
بیخود نیست که میگویند
خط های موازی به هم نخواهند رسید
دهن به دهن خاطره ها که میشوم...
برای تلافی شکل " تو "میشوند...
آنوقت ازپا در می آیم
و
پیششان کم می آورم!
قاصدکی
روی سنگ فرش خیابان,
درانتظار یک دست...
یک فوت...
هرکسی ...