داشتم به روزای آخر مکه نزدیک میشدم. روزایی که باید کم کم با این دنیا خداحافظی میکردم و میرفتم دوباره به دنیای خودم و روز از نو روزی از نو
اما یه ترس داشتم. ترس از این که نتونم جایی که آقای مهربونی با خدای خودش راز و نیاز میکردُ ببینم
انگار داشت کم کم میشد که نشه! نتونم برم خلوت گاه آقای مهربونی...