مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟
کیان: راه را گم کردم ابواسحاق.
مختار: راه بلدی چون تو که راه را گم کند، نابلدان را چه گناه؟
کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم. هرچه تاختم مقصدم را نیافتم وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.
مختار: شرط عشق جنون است. ما که ماندیم مجنون نبودیم.
"مختار...