"دلم تو را...
"دلم تو را...
فقط و فقط تو را...
از ميان اين همه ضمير مي خواهد...همين
و باز هم تو نيستي حالا كه بايد باشي...
و اين يعني ته بدبختي من...!"
ای کاش
می توانستم تمام واژه های را که از آنها بیزارم ،
از دفتر روزگار پاک کنم .
کاش دیگر تنهائی را حس نمی کردم ،
و زمزمه درد آلود خستگی و انتظار را فراموش می کردم .
کاش دیگر دل تنگ نمی شدم ،
آخ که این دلتنگی چقدر ازارم می دهد !
کاش این فردای مبهم دیگر روحم را زخمی نمیکرد ،
تا شاید فردای خوش را با خاظر سبز به یادگار دفتر عمرم بسپارم .