نتایح جستجو

  1. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    با ی یا م یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند من از تو ميمردم اما تو زندگانی من بودی تو با من ميرفتی تو در من ميخواندی وقتی که من خيابانها را بی هيچ مقصدی ميپيمودم
  2. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    یک دم رخ زیبای تو از دیده گذر کرد آنی آتش عشق تو در دل فوران کرد
  3. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست
  4. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه- برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز که همین شوق مرا، خوبترینم! کافیست
  5. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو شمع سحر به خیرگی لاف ز عارض تو زد خصم ،زبان دراز شد ،خنجر آبدار کو گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو ؟
  6. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    می برم تا كه در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ نگاه شستشویش دهم از لكه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه
  7. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
  8. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    تا کى دل من چشم به در داشته باشد؟ اى کاش کسى از تو خبر داشته باشد آن باد که آغشته به بوى نفس توست از کوچه ى ما کاش گذر داشته باشد
  9. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    من خیره به آینه و او گوش به من داشت گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را...
  10. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها باران قصیده‌ای است تر و تازه و روان آتش ترانه‌ای است به زبان زبانه‌ها
  11. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    در غم عشق نبودیّ و محبت کردی این هم از لطف شما بود و نمی‌دانستیم من نکردم گله از عهد و وفاداری تو عهد ما عهد جفا بود و نمی‌دانستیم
  12. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را عادتم داده صفای تو که یادت باشم،
  13. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    تن بیشه پر از مهتابه امشب پلنگ کوه‌ها در خوابه امشب به هر شاخی دلی سامون گرفته دل من در تنم بی‌تابه امشب
  14. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    افرین یا رب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج بغیر خود مگردان ما را
  15. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    مرا هر چند سوزاندی به ناحق به شمع و گل شود پروانه ملحق
  16. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    نگاهم کردی و ویران شد این دل مگر چشم تو از قوم مغول بود؟
  17. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    دلم غرق تماشا بود، رفتی میان اشک و آه و دود رفتی کنار حسرتی دیرینه ماندم بهار من، گل من، زود رفتی
  18. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    تا دیده ام تو را خاموش بوده ای در ذهن همگان بیگانه بوده ای فراموش بوده ای
  19. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم دلت را می بویند روزگار غریبی است نازنین شاملو
  20. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را از رقیبان کمین کرده عقب می ماند هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را
بالا