داستان یک کوهنوردبدون ایمان واعتماد به خداوند بزرگ وسبحان
همه چیز سیاه بود.اصلا دید نداشت و ابر رویماه و ستاره ها را پوشانده بود
همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد.از کوه پرت شددر حال سقوط فقط لکه ای سیاهی را در مقابل چشمانش می...