نتایح جستجو

  1. ملیسا

    سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

    سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
  2. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    و من فقط لبخندی بروشون زدم. پدر رو به مادر کرد و گفت:نظر شما چیه؟ -نظر منم نظر شماهاست. پدر گفت:پس برای جمعه شب حاضر باشید یک هفته ای آنجا میمانیم.و من به اتاقم رفتم.فقط خدا میداند که آنشب چه بر من گذشت.غمدیده و ناراحت شب رو به صبح رساندم.صبح به کلاس رفتم و کلاس بعدازظهرم رو نرفتم و به...
  3. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    گفتم: چهارده سال از هم دور بودیم. یک بار بهم زنگ نزدی و حالم رو نپرسیدی تا الان بتونم درکت کنم. همیشه پدربزرگ بهم می گفت نادر تو رو می خواد. عمو و زن عمو تا چند سال پیش هر بار زنگ می زدند می گفتن عروس گلم حالش چطوره؟ عروس گلم چی کار می کنه؟ اما وقتی پولدار شدید زنگ نزدن بگن عروس گلم، هر وقت زنگ...
  4. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    - سلام عزیزم، نادر الان اینجا بود، کیمیا داره دیوانه می شه، پرسی از تو خبر دارم گفتم آره کیمیا تماس گرفت و گفت این پیغام رو بهت بدم و نگفت کجاست، گفت هر وقت آروم شدم می یام خونه. گفت شناسنامه اش که همراهش نبوده و دیشب هم که کیفش رو خونه پدربزرگ جا گذاشته بود، پس هتل نرفته چون پول همراهش نیست یا...
  5. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    گفتم:سلام زنعمو جون حالتون چطوره؟ -سلام عزیزم خوبم تو حالت چطوره؟خوبی؟ -خوبم ممنون نادر هست؟ -مگه نیومده دنبالت؟ -نه هنوز نیومده خیلی وقته راه افتاده؟ -دو ساعت پیش از خونه بیرون رفت.گفت میرید جواب آزمایش بگیرید پس کجا رفته؟ -نگران نشید زنعمو شاید خواسته خودش تنها بره. -شاید عزیزم هر وقت...
  6. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    حاضری به خاطر من از خانواده ات بگذری؟ - اینو که جدی نگفتی؟ - چرا کاملا جدی گفتم، من به هیچ عنوان کانادا نمی یام، حالا حاضری ایران بمونی یا نه؟ - از خانواده ام هم به هیچ عنوان نمی گذرم. - منم نمی خوام تو رو از اونها جدا کنم، اما من کانادا نمی یام. و از کنارش...
  7. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    نگاهش کردم و گفتم: شک داری؟ - نه اصلاً! قرار بود اول بریم هتل و یک مقدار استراحت کنیم و بعد به منزل برادر زن عمو برویم.. سه اتاق گرفتیم یکی برای نوید و نادر، یکی برای عمو و زن عمو، یکی هم برای من. اتاق من درست پنجره اش رو به دریا باز می شد. نزدیک طلوع آفتاب بود که رسیدیم. وقتی پنجره...
  8. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    -من نمیام مامان. -یعنی چه؟مگه میشه؟خونه داییت میریم بخاطر تو اصلا ما بخاطر ازدواج تو به ایران آمدیم. -اگر بخاطر ازدواج من اومدین من دختر مورد علاقه ام رو پیدا کردم.زنعمو نگاهی به من کرد و بعد رو به نادر کرد و گفت:اون دختر کیه؟ -خیلی خوب میدونید. و من از اتاق بیرون امدم.خیلی ناراحت بودم وقتی...
  9. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    و از جام بلند شدم و ناخودآگاه به اتاقی که نادر دیشب در ان خوابیده بود رفتم. وقتی وارد اتاق شدم خیلی مرتب بود، خوشم آمد. هیچ چیز را بهم نریخته بود. روی میز تحریز کنار اتاق یک پوشه بود، پوشه رو باز کردم، باورم نمی شد، عکس شش سالگی من بود و یک مقدار مبحث در مورد پزشکی، روی تخت دراز کشیدم. نیم ساعت...
  10. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    - شما هم برای م با اونهای دیگه هیچ فرقی ندارین، تنها فرقتون اینه که.... - چیه؟ - بپرسید؟ - چرا؟ سکوت کردم. گفت: خیلی خوب، سوالم را یه جور دیگه می پرسم، سر کارخانم کیمیا مشیری آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای نادر مشیری دربیاورم. - خیر...
  11. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    آرمان تکه دیگه ای برداشت و خندید. گفتم:میخندی؟میزنم تو سرت ها. نادر گفت:کیمیا. اولین بار بود من رو با اسم کوچک صدا میزد.عمدا گفتم:بله آقا نادر! نگاهم کرد و گفت:میشه یه لیوان آب خنک بمن بدی؟ -بله حتما خواستم بلند بشم. گفت:مزاحم شدم ببخشید ها. -خواهش میکنم. -بازم معذرت میخوام. -چرا عذرخواهی...
  12. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    -نه اصلا. -بهتره بریم سر میز صبحانه منتظر هستند. -میشه خواهش کنم بشینی میخوام خوب نگاهت کنم. با اخم نگاهش کردم و گفتم:میخوای مسخره ام کنی خیلی خوب میدونم که چقدر زشتم. و با سرعت از اتاق بیرون آمدم و گفتم:اقا نادر الان میان. پدربزرگ به چهره ام نگاه کرد.کنار پدربزرگ نشستم.بین من و مادربزرگ یک...
  13. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    آرمان خندید و گفت: ای شکمو، اسم آلو اسفناج که آمد کیمیا خانم هیچ کس رو نمی شناسه. و آرمان رفت و به خونه ما زنگ زد. بعد از نهار آرمان من رو به خونه رسوند. عمه خودش رفته بود، آرمان هم خداحافظی کرد و رفت. مامان هنوز راضی نبود اما چون پدربزرگ اجازه داده بود چیزی نگفت و من زنگ زدم خونه عمه و کلی از...
  14. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    وارد هال که شدم و عمه رو دیدم گفتم: سلام عمه جونم، چه عجب؟ این طرف ها؟ و در آغوشش جای گرفتم. - سلام عزیزم. حالت چطوره؟ تو چرا انقدر داغی و صورتم را بوسید. بوسیدمش و گفتم: چیزی نیست عمه جون، خوبم، شما چطورید؟ عموجون خوب هستند؟ - هم من خوبم، هم عمو، حتما اضطراب داری؟ فکر کنم تب...
  15. ملیسا

    رمان سوار بر قایق محبت | اکرم واحدی

    ا یاد او که نهاد در طلب عشق محبت را گفتم-مامان خواهش میکنم تو رو خدا. مامان گفت:امکان نداره این مسخره بازی ها چیه؟ بابا گفت:نظر من هم همینه. -گفتم:ببینین من نمیخوام جر و بحث کنم خودتون انتخاب کنین یا اینکه من میمونم و با یک چهره جدید در مهمانی های ظاهر میشم یا اینکه اصلا اینجا نمیمونم. مامان...
  16. ملیسا

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.p...41#post3502441

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.p...41#post3502441
  17. ملیسا

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.p...41#post3502441

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.p...41#post3502441
  18. ملیسا

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.p...41#post3502441

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.p...41#post3502441
  19. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  20. ملیسا

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/264050-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2%D...

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/264050-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2%D9%85-%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF%D8%AA-%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DA%A9-DDDIQ?p=3502441#post3502441 دوست مهربونم تولدت مبارک .
بالا