کاش گاهی خدا از پشت ابرها میآمد...
گوشم رو محکم میگرفت و داد میزد:
آهـــــــــــــــــــای بــگــــــیـــــــــر بشـــــــــــیــــــن!
اینقدرغر نزن ...! همینی که هست!
بعد یه چشمک میزد و آروم تو گوشم میگفت:
همه چی درست میشه...!
نــــــداردچشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازيهــــا
من يكـرنگ بيزارم، از اين نيـــرنگ بازيها
زرنگـــي، نارفيقــــــا! نيست اين، چون باز شد دستت
رفيقــان را زپا افكـــندن و گـــردن فرازيها
میخواهم در کوچه های تنهایی؛
دست های خورشید رادردست های ماه بگذارم؛
وستارگان را به ظهور عشق دعوت کنم؛
نیمی از عشق رادر شب واگذارم
تا همگان بدانند که:
عشق همچنان پابرجاست